پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تا که پابَندت شَوم، از خویش می رانی مرادوست دارم هَمدمت باشم ولی، سَربار نه...
بیا با من زبان واکن به ذکر دوستت دارمکه لب روی لبانت لااله انت بشمارمقسم به آیه ی سرخ لبانت حضرت انگورلبالب از تو لبریزم .سراسر از تو سرشارماجابت کن مرا یک شب میان تنگ آغوشتکه با امن یجیب ....جان من تاصبح بیدارمبغل وا کن بچسبانم شبیه پیرهن در خودکه دکمه دگمه خودرا بر تنت بی وقفه بسپارمبیا و سر بکش لاجرعه لبهای مرا یا عشقکه طعم بوسه را بر شرم لبهایت بدهکارمسرم را روی زانوهای خود بگذار و خوابم کنکه داغ غصه ها را بر دل ...
دوست دارم همدمت باشم ولی سربار نه!...