پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در کوچه ی معشوق مرا راه ندادند! کم بوده ام انگار! نشد! آه... ندادند...این شاعر بی چیز چه می خواست که آن هااز کیسه ی لطف و کرم شاه ندادند! در حسرت دیدار چه شب ها که شکستیم...از پنجره، یک خنده ی کوتاه ندادند! دلسوخته ها عادتشان بود بسوزندمردیم و به ما لحظه ی دلخواه ندادند...مرداب گل آلود مگر چیست گناهش؟ که گوشه ی چشمی به من از ماه ندادند!«سیامک عشقعلی»...
ما باز می آییم...آبی تر از دریا!از کوچه ی دیروزهمراه با فردا!با وسعتی از نوربا آسمانی شاد!هم شوق با بوسه،از هرچه غم آزاد!با چشمه ها هم فصلبا رویشی پربار!ما بازمی آییمبا عطرِ گندم زار!در انتهای شباندوه مغلوب است...هرروز عاشق باشعاشق شدن خوب است!تا مهربان باشیتنها نخواهی ماند! در گوش آیینهاز عشق باید خواند! هرروز این لبخندتکرار خواهد شدآواز در شعرمبیدار خواهد شد!ما باز می آییماین قصه سبز...
علت زیستن ما و شماست،هدیه ایی هست و از سمت خداست.عاشقی کن که زمان می گذردعشق از خوب ترین دغدغه هاست! «سیامک عشقعلی»...
اسم مرا پرسید... بوسیدمش!( آری دلم لرزید! بوسیدمش! ) وقتی تمنا در دلم شعله زد...وقتی کسی نشنید بوسیدمش! بوسیدمش وقتی که شب می رسید با صبح و با خورشید بوسیدمش! زیبای من آیینه را فتح کرد چون ماه می تابید بوسیدمش! دنبال او افتادم و آخرشتا خسته شد، خندید! بوسیدمش...«سیامک عشقعلی»...