پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
گفتمش بذار از دل هیچ نگویماز او اصرار و از ما انکار که نگویمحرف زدیم و چو قصه نیمه تمامخوابش بردو این شعر شد وسلام .😂...
کودکی را دیدم،به مرغکان بازیگوش، که در پی هم می دویدند،می نگریستو خود شاد و خندان،در پی آنها می دوید،در نگاهش زندگی را یافتم.جست و خیز کنان،رقصان،تهی از جهان هستی.گاه از آنها می ترسید، می رمید،گاه در پی شان می دوید،گاه دان می داد،همراه آنان پر می زد،پرواز می کند تا بیکران هستی....
غرق تو بودم عمر رفت و حواسم نبود حال بعد این همه وقت این جوابم نبوداز من عاشق گذشتی و رفتی چه زود حال مرا این چنین بد کردی چه سود به تو می گویم ای رفیق نیمه راه حسود من عاشق این همه جور و جفا حق م نبود...