سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
مثل لالایی ست در گوش خلایق، شیونمعاقبت خود را میان شهر، آتش می زنمساده بودم، فکر می کردم حراست کرده امبا خطوط دفترم از مرزهای میهنماز تمام دل خوشی های جهان دل کنده امروز و شب چشم انتظار لحظه ی جان کندنمباز در آیینه تصویرم کمی ناآشناستاز صدای خویش می پرسم که این آیا منم؟!از تب عشق است یا داغ برادر کاین چون اینمثل مرغی در تنور افتاده می سوزد تنم؟رد پای بوسه ی یار است یا خون رفیقلکه ی سرخی که جا مانده ست بر پیراهنم...
خوابت را به هم نمی زنم بوسه ای روی گونه ات می گذارم و بوسه ای از گونه ات برمی دارم آنچنان آرام خوابیده ایکه دلم نمی آید رفتنت را شیون کنم...
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفتدیدیم کزین جمع پراکنده بسی رفتشادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگزین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت...