سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
مه من،جان دلم،عمر و هوای قلب من.آنقدر رنجیدم از تو که نمانده هیچ امیدم به جهان.لااقل یک سر بیا تو بر سر این قبر من...طاهره عباسی نژاد...
اصلا دل من هیچ...کاش رحمت به دل بی کس نیمکت آیدکه پس از ما،تمامش پر خالی می شود.....طاهره عباسی نژاد...
پارت ششم داستان تیره ترین تبصره(طاهره عباسی نژاد)... آهیل کلافه چند قدم دیگر عقب رفت و با لحن بغض آلودی گفت:«نه.خطا نکردی.مردونگی کردی نجاتم دادی پسر عمو؛دستت هم درد نکنه اما الان ازت می خوام که فقط بری.تو رو به جان «گل بی بی» برگرد و هر چی که دیدی و شنیدی فراموش کن.تو هم مثل بقیه برو بالای همون قبر خالی اشک بریز و فراموش کن که آهیل رو اینجا دیدی.» چرا؟چرا فراموش کنم؟چرا تو داری میری؟چرا خانوادت الکی به همه گفتن تو مُردی؟چرا الکی خاکت ...
پارت پنجم داستان تیره ترین تبصره(طاهره عباسی نژاد)...نه جرعت تکان خوردن داشت و نه توان دفاع کردن.اشک هایش این بار نه از غم که از ترس باریدن گرفته بودند.همان دو گرگ جوری نگاهش می کردند که به اندازه دو صد گرگ می ترساندنش.جوری که انگار فقط منتظر یک تکان و یک نشانه بودند که کنندش سند زنده بودن آهیل و یکایک بدرند آن دخترک بی پناه را.آهیل راهی نداشت.چشمانش را بست و خودش را به دست سرنوشتش سپرد.همان سرنوشتی که تا اینجا کشانده بودش و حالا این دو...
پارت چهارم داستان تیره ترین تبصره(طاهره عباسی نژاد)... آهیل خرامان خرمان قدم برمی داشت اما در آن خرامان خرامانه ها خبری از خِرمن ناز و کرشمه نبود.خرامانه های دخترک از خرابه های قلبش نشأت می گرفت.خرابه های قلبی که جان پاهایش را میگرفت و تند تر رفتن را از او سلب می کرد،بدون آن که بفهمند هر لحظه بیشتر ماندن در آن راه خلوت و تاریک چقدر بر تن آهیل زخم می زد و چقدر صدای گوش خراش آن گرگ ها تنش را می لرزاند.دخترک کلافه از صدای زوزه ی گرگ ها ک...
پارت دوم داستان تیره ترین تبصره(طاهره عباسی نژاد)...خلاصه هر چه که بود آهیل از قبر بیرون آمد اما دریغا که این تازه اول ماجرای تلخی بود که ناخواسته به سرنوشتش گره خورده بود.ماجرایی که معلوم نبود دخترک را تا کدام نا کجا آبادی با خودش ببرد.آهیل کفن هایی که تنش را احاطه کرده بودند با کمک تیزیی که از قبل مادرش به او داده بود،برای دریدن کفن ها،پاره کرد و انداخت داخل همان قبری که چندی پیش بسترش بود.او حتی تمام این کفن ها را هم خودش نصفه نیمه ب...
سکته بهانست..بگو علت مرگ را چیز دیگری بنویسندبنویسند میخواست درهای قلبش را ببندد تا یار نرودبنویسند علت مرگش ترس هجرت یار بود و بس......
نوشته های این سنگ روی تنم سنگینی میکند.دیگران نمی دانند؛اما دلبرا،تو برو در گوش فلک جار بزن علت مرگم را.بگو که سکته بهانست.بگو که خواستم درهای قلبم را ببندم تا تو نروی.بگو و بار این دروغ را از تابوتم بردار.بگو که رگ هایم را از ترس هجرت تو بستم.....
چه تلخ است شرمساری کبیر از جفای صغیر...چه سخت است رجعت حرف اُلفت از شهوت کُلفت...آه که چه بد غلامانی بودیم که حرف خالق را به شهوتی زود گذر برگرداندیم و با پاره ای از روحش با تمام وجود گناه کردیم و هر چه گذشت از شرافت دورتر و بی شرف تر شدیم.انگار نه انگار که او با امید وجود روحش در ما بی لیاقتان ما را اشرف مخلوقاتش خواند.به نام خودش قسم که شرف حیوان از انسان بیشتر است شرف آن شیری که تا گرسنه نباشد نمیدرد به صد شرف انسانی که از دل سیری م...
زندگی منشوریست در حرکت دوار که گاه صورتش سرخ و سفید است و گاه سیاه و کبود....خوشا روزی که صورت عروس پیشانی سفید زندگی خجل از محبت سرنوشت سرخ و سفید باشدو امان از روزی که صورت خونبس بخت برگشته زندگی دردمند از دست سنگین سرنوشت سیاه و کبود باشد...