شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
صبحتکه تکه های آفتاب استکه به در و دیوار شهر نقاشی شده ..نور است که تقلا می کند از شکاف پنجره میهمان سفرهصبحانه ات باشد ..و دست مهربانی که برایتچای می ریزد ..دریاب ..صبح همین لحظهٔ شیرین کردن چای است ...غلامرضا صمدی...
صبحتکه تکه های آفتاب استکه به در و دیوار شهرنقاشی شدهنور است که تقلا میکنداز شکاف پنجره میهمانسفره صبحانه ات باشدو دست مهربانی که برایتچای میریزددریابصبح همین لحظه شیرین کردن چای است...
دلم میخواهد بودنت مثلقصهٔ روز و شب باشد...!ابدیهرگزتمام نشود...میفهمی...؟!همیشگی باشد... همیشگی...
نگران نباش ...! بیکار نیستم .... ثانیه ،ثانیه های نَبودنت را .... "نفس" می کِشم .....!!!...