صبح تکه تکه های آفتاب است که به در و دیوار شهر نقاشی شده .. نور است که تقلا می کند از شکاف پنجره میهمان سفره صبحانه ات باشد .. و دست مهربانی که برایت چای می ریزد .. دریاب .. صبح همین لحظهٔ شیرین کردن چای است ... غلامرضا...
صبح تکه تکه های آفتاب است که به در و دیوار شهر نقاشی شده نور است که تقلا میکند از شکاف پنجره میهمان سفره صبحانه ات باشد و دست مهربانی که برایت چای میریزد دریاب صبح همین لحظه شیرین کردن چای است
دلم میخواهد بودنت مثل قصهٔ روز و شب باشد...! ابدی هرگز تمام نشود... میفهمی...؟! همیشگی باشد... همیشگی
نگران نباش ...! بیکار نیستم .... ثانیه ،ثانیه های نَبودنت را .... "نفس" می کِشم .....!!!
دلم می خواهد بودنت مثل قصه ی روز و شب باشد...! ابدی تمام نشود... می فهمی...؟! همیشگی باشد... همیشگی