سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
جمعه ها شرح غروبیست که خون آلوداست دیه اش قیمت بد حالی و دلتنگی ماست...
کافه بود و من و تو، مهر به چشمان تو بودفال دلدادگی ام در دل فنجان تو بودچشم تو فرضیه جاذبه را ریخت بهمشاخه ی سیب دلم دست به دامان تو بودهوس بوسه ز رخسار تو افتاد به سرلب گزیدم که لبم آفت ایمان تو بودآنقَدَر مات به لبخند تو بودم، مُردمآنچنان غرق که جانم همه قربان تو بودشعر می خواندی و انگار اذان می گفتیبعد از آن، کافر احساس، مسلمان تو بودکافه بود و من و این بار تو جایت خالیستقهوه ای تلخ و نگاهی که پریشان تو بود...
برف را که دیده ای صبح بیدار می شوی و میبینی بی خبر همه جا را پوشانده است عشق هم همین است..!...