پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ای مهربان تابستان، خداحافظی کن با نور طلاگونت، دل را روشنی کن ای بلبل خوش آواز، در باغ های سبز دورهٔ جوانی، اکنون ز تو می گذرد چشمانت پر از روشنی، در دل باغ عشق ولی پاییز می آید، با رنگ های سرخ بادهای خنک، با خود می آورند قصه های فراق و دردهای سرنوشت ای چمن زار، در چهره ات غم نشسته است کاین فصل دگر آمده، با دل های بسته است پاییز با رنگین کمانش، بر می گردد و غم جدایی را، از دل می زداید پس برقص دل ها،...
دیروز بهار بود و امروز خزانی آن سبزهٔ تر دیدم و این خشک نهانی هر فصل که برخاست چنین درس همی داد کای دلبر ما هر چه کنی تو همانی قند و شکر و باده در این مجلس عشق است چون خوردی و بردی به طریق روانی کین به زوال آمد و آن بر سر جا ماند تا کی برود تا تو مگر خود برانی...