پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
هیچگاه اهلش نبودم /چشم باز کردم /در بازی بودم، /بازی ام دادند مرا /برادرانی /که چشم بستند قایمم کنند ... /«آرمان پرناک»...
روزگار همبازی کودکان نشو چشم می گذاری لبخندی قایم می شود...
گمان می کنمچشمانم را بسته ام...و تو قایم شده ای!به یاد قایم باشک های کودکیمان...باید به دنبالت بگردم!آرزو میکنم جای همیشگی قایم شده باشی!در کودکی یاد گرفتیم؛آدمها مدتی قایم میشوند!باید بگردی و پیدایشان کنی!اماچشم هایم را گشودم...نه کودکی بود و نه قایم باشک...اما قایم شدن زیاد بود!حالااگر هم بگردی و پیدا کنی...اگر هم جای همیشگی باشد...بازی هرگز ادامه نخواهد یافت...!...