لکّه دار بود دامنش ،زمین
از برگ های بی کفن پاییز
که برف باریدن گرفت...
سرو سهی باشم و سبز بمانم چه سود ؟
برگ چناران همی جان بدهد از برم...
باور نداشت به انقراض سنجاقک
تا باد
پریشان نکرده بود
زلف باغ را...
روزگار
همبازی کودکان نشو
چشم می گذاری
لبخندی قایم می شود...
اقبال اگر به ستاره است
شب با این همه ستاره
چه بداقبال است...
به غار تنهاییم
قندیل بسته احساسم
تکیه کرده به من
خفاشی از من تنهاتر...