یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
آمد کنار میزمدر انتظار قهوهدست من از غزل پُرسیگار دست او بودبیتم غزل نشد ، حیفکوتاه بود دیدارلعنت بر اسپرسونوشید قهوه را زود...
قهوه اگر تلخ استچه انتظار بیهوده ای ستشیرین کامی فال را...
بوسه ات راباید با قهوه ام به هَم بزنم بیدار شو! من بدون دوست داشتنت صبحانه که هیچ، صبح هم از گلویم پایین نمی رود......
چشم هایش قهوه ای بود و به حق فهمیده امقهوه از سیگار و قلیان اعتیاد آورتر است......
یک کلبهیک قهوهیک قلبروی پیرهنممی گیرند سراغت را...
چشمهایش "قهوه" ای بود و به حق فهمیده ام"قهوه" از سیگار و قلیان اعتیاد آور تر است...
امروز نه چایم دارچین داشتنه قهوه ام شکر...نه اینکه نخواهمحوصله اش را نداشتم...یعنی می دانی!امروز نبودم...نه!امروز اصلا نبودم...من که خیلی وقت استنیستم...راحت بگویمت:امروز تو باید می بودی...همه ی روز ها به کنار!تو امروز را عجیب به منو به چشم های منتظرمبدهکاری !...
آفتاب...به مزارع قهوه ی چشم های تو...که می رسد....صبح می شود...چشم وا کن...که دلم لک زده است...برای نوشیدنِ فنجان فنجان عشق......
تویی زیباترین تصویرِنقش بسته در فالمو من با عشق زیباترین نقش تودر فنجان این قهوه رابا بوسه ای جرعه جرعه نوشیدم️️️...
گاهى باید رفت...همه چیز را جا گذاشت...همان جایى که دلت راجا گذاشتى... باید رفت و به همه چیز پشت کرد..باید انقدر برى که همه چیز محو شود..!وفقط تو بمانى و تنهاییت!.در ان لحظه باید قهوه اى نوشید...تلخ تلخ..و خیالت را خوش کن...که شاید تنها پایان تلخت همین قهوه ات باشد!!....
قهوه خوشمزه است، خوشمزگیاش به همان تلخ بودنش است ! وقتی میخوریم تلخیاش را تحویل نمیگیریم، اما میگوییم چسبید !زندگی هم روزهای تلخش بد نیست، مثل قهوه میماند، تلخ است اما لذتبخش، تلخیهایش را تحویل نگیر و بخند ......
. گاهی برای خوب شدن حالتنباید سمت آدما بریگزینه های امن تر ومطمئن تری نیز هست :بارونهواموسیقیقهوه...
ورق بزن اون تقویم لعنتیو که همه روزاش مث قهوه تلخه!...
یار شیرین زبانمچراغ خیالم...ماه زیبای منآرزوی محالم...قهوه ی چشمت افتادهدر کنج فالم......
یلدا چه اتفاق قشنگیست خوب منافتاده توی قهوه ی با تو نشستنملب می زنی به تلخی فنجان قهوه اتلب های گر گرفته ی فنجان منم منم...
می شود تنهایی بچگی کردتنهایی بزرگ شدتنهایی زندگی کردتنهایی مُردولیقهوه ی غروب های دلگیر جمعه را که نمی شود تنهایی خورد !...
درسته که این روزا حتی شیرین به فرهادش اعتماد نداردو در تاریکی و انزوایِ سردِ کافه هاتلخ ترین قهوه اش را می نوشدو در پیِ حلِ معمایِ آنچه که باید غرق میشوداما با تمامِ این ها، باز هم فرقی ندارد در چه زمانه ایی ام،اما می خواهم دوست داشتنت را با تمامِ وجودم فریاد بزنم:ای فراموش شدنی ترین فراموش نشدنیِ زندگی ام...بهترین ها رو برات میخوام مهربونم میلادت مبارک....
خستگی را- چای یا قهوه؟نه عزیزم- چشمهای تو!...
من و سرمای این فصل و یه فنجون قهوه رویِ میزیه برگ کاغذ واسه دردامیه مُشت شعرِ خیال انگیزمن و این قهوه ی تلخ و یه مُشت سیگارِ سوزوندهداره کَر میشه احساسم دلم پیش تو جا مونده...
جنگ باشدقحطی باشدقهوه ام تلخ باشدسرد باشدچه اهمیتی داردتو باشیهمه چیز خوب است …...
قهوه قاجار را بی خود شلوغش کرده اندتیغ تیز آن نگاهت بیشتر عاشق کش است...
من به تمامِ چیزهایی که از تو خاطره ساخته اند ، ایمان آورده امبه ساعتِ شماطه دار رویِ میز ، به عطرِ نان ، و سَر رفتنِ قهوه یِ اولِ صبح ، به شوقِ زنگ هایِ وقت و بیوقت ، به جوهرِ آبیِ خودکار و به تمامِ اتفاق هایِ ساده یِ زندگیمن حتی به روزمرگیهایِ منتهی به دلتنگی هم ایمان آورده ام ......
تلخی بی کسی امقهوه ی مر غوبم کرد...
دلتنگیترانه ای که طعم تلخ قهوه ی تو را در سر گیجه هایش بیاد می آورد...
بعضی وقتها تو قهوه میسازیبعضی وقتها قهوه تو رو !...
کاش تمام ناممکن هاممکن شود،مثلا به توفکر کنمو تو بیایی!و همه ی قهوه هایم؛با تو شیرین شود......
دلم یک فنجان قهوه ی داغ می خواهد و یک دوست که بشود با او حرف زد و بعد پشیمان نشد...!...
تلخ نه الکل است و نه قهوه... می دانی چیست!؟تلخ به یاد آوردن قول و قرارهای اولین روز دلدادگی بود! که به خیالمان قرار بود ابدی شود......
دلگیر تر از ھوای پاییز شدماز قھوه ی چشمان تو لبریز شدماز بس که در این شھر ھواخواه توأندبا ھر که تو را خواست گلاویز شدم...
وقتی گفتم با من بمانفنجان قھوه از دستت افتادصدای پیام گوشیت آمدچشمانم را برای چند ثانیھ بستمودوباره باز کردموجای خالی تو تا ابد در نگاھم حک شد...
تو چای را بریزبه روی باورمکه لک شود...منبه ماه فکر می کنم...به قهوه ای که تلخ و بی شکرتو را ته دلم ، نشانه رفت......
خسته ام...!خسته از خوردن پی در پی یک قهوه تلخ که در این نیمه غرب عشق شرقی مرا داده به باد...با لبی خشک و رخی زرد و دلی خون آلود خواهم افتاد براه باورت آیا هست امشبت مهمانم...به هوای چای دارچینی تو آمده ام. خسته از خوردن پی در پی قهوه شده ام قوری ات را بردارچای را دم بگذار امشبت مهمانم......
یک فنجان قهوه به من بدهیدشکر لازم نیستتلخ می خورمیک استکان چای به من بدهیدقند لازم نیستتلخ می خورممی خواهم تمام تلخی ها را یک جا َسر بکشمشاید تمام آنتمام شود......
عشق یعنی سلام اول صبحبغض با یه ترانه ی غمناکداغ بودن با بوسه ای از دورمثل اعجاز قهوه و کنیاک...
وقتی ندارَمَت،وقتی نمیتوانم،روبرویَت قهوه بنوشم...کافه ها،بودنشان به چه درد میخورد...؟...