پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
از خودم برای تو عکس می فرستم.روی همان نیمکت، با همان لبخند، همان استایل... شاید دوباره من همان عاشقی بشوی که برای دیدنم لحظه شماری می کرد.نویسنده: علیرضا سکاکی...
دیگر نه گلویم تحمل بغض دارد؛نه چشم هایم اشکی برای ریختن؛حالا چند سال است که در انتظار برگشتن تو تنها به درب خانه خیره مانده ام؛ بی هیچ حرف و شکایتی...نویسنده: علیرضاسکاکی...
من هیچ گاه شعر ننوشتم!فقط هر گاه یاد تو می افتم؛ قافیه ها به کلماتم تزریق می شوند تا غزلی زاده شود به سردی شهر... به تلخی زهر...نویسنده: علیرضاسکاکی...
من یه خیابون خلوتم که باد موهامو نوازش می کنه، ابر از چشام خواهش می کنه، بارون باهام سازش می کنه...غروبه همیشه هوام.صبحم غروبه، ظهرم غروبه، شبم غروبه حتی!غروبِ سرد بهمن، شایدم آذر...نمی دونم درست؛ ولی می دونم سردم!اونقدر سرد که دستام یخ زده، حرفام یخ زده، متنام یخ زده...من یه خیابونم!یه خیابون غمگین که عزادار یه غم بزرگه.انقدر حرف دارم که توو سینم تلمبار شده چند ساله. دوست دارم حرفام کتاب بشه. یه کتاب بزرگ که هر صفحش بتونه بغ...