سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
بارانهمیشه اتفاقی نمی باردگاهیاندوه من و توستنازل می شود از آسمان...
دیگر تمام فصل چشمانم غم انگیزندلبریز از تکرارهای سرد پاییزندبعد از تو آری آسمان شعر من ابریستبعد از تو آری شعرهایم اشک می ریزندتو در کجای این دلم هستی ؟ ...بگو دستمچشمان من را در کدامین سو بیاویزنداز چار سمت لحظه هایم مرگ می باردخواهی نخواهی برگ هایم نیز می ریزند...
شما که او را ندیده ایدچشم هایشچشم هایشچشم هایشباور کنید من هم سیر ندیدمشچشم هایش نگذاشتند......
از وقتی دوستت دارمحس می کنمهمه آسمان ها از آن من است..همه جاده هااز وقتی دوستت دارمحس می کنمشعرهاهمه ی شعرها عاشقانه تر شدنداز وقتی دوستت دارمحس می کنمخدا دارد با من راه می رودسر می گذارد روی شانه های مناز وقتی دوستت دارم..لعنتی !می دانستم که دوستت دارمولی نمی دانستماین قدر دوستت دارم...
هر چیزی جایی می خواهدکه زیباتر شودبرگدرختی می خواهدشعر ، شاعریو منتو را می خواهد......
این جنگ نابرابر است،قرار نبود چشم هایت را بیاوری !...
جهان عاشقانه نیستمن در کدام هزاره امکه هم چنان عشق می ورزم......