دوشنبه , ۲۳ مهر ۱۴۰۳
از بی مهری درخت ،رخسار پاییز زرد شد!برگ ها هیچ کاره اند... رها فلاحی...
با خداحافظی، فصل پاییز، زمستان در راه استبرگ های درختان آرام فرود می آیندرنگ های پاییز با نسیم ناپدید می گردندروز ها کوتاهتر و شب ها طولانی تر می شوندپرندگان خوش آواز به سمت جنوب پرواز می کنندفضا از سرما پر شده استیخبندان همه جا را فراگرفته استبرف با شروع زمستان خواهد آمدزیبایی های پاییز باید به پایان برسد...
برگ خیس پاییزی، بر بال رویاهارقصان در دستان باد، شادمانه می روددر طاق دستان دل، عشقی پرشور،رویای خسته را به امید تبدیل می کندبین آسمان و زمین، نوایی از زندگیدر آغوش خاک مهربان، آرامش می یابدغزل قدیمی...
برگ های رنگارنگ، زمین را در ردای طلایی می پوشانندغم، با دستان سرد، بر قلب فشار می آورد.اما عشق، پناهگاهی گرم برای التیام زخم مصیبت ها است تا خورشید قلبت بر سرزمین تاریک اندیشه هابتابد .برگ های پاییزی، در هوا می چرخندبرای آغوش کشیدن بادهایی که انشای عشق را زمزمه می کنند.تا روح معنا پرواز کندو غم، در نور ناب عشقی که در قلب می تپد، آرامش یابد.غزل قدیمی...
من یک برگ هستم که در شاخه درخت باد را در بغل میگیرم.من زیبا و تازه هستم و از پروردگار به خاطر آفرینشم ممنونم. من آب را از ریشه های درخت می گیرم و اکسیژن را به جو هدیه میدهم. من سبز زندگی می کنم تا زندگی حفظ شود..اما این روزها، من نگرانم من غمگینم. من می بینم که برادران و خواهرانم از درخت می افتند و خشک می شوند. من می بینم که درختان بریده می شوند و جای خالی آنها باقی می ماند. من می بینم که هوا آلوده و زمین گرم می شود و باران کمترو...
برگ ها را ریختاما از پس درخت بر نیامد باد .حجت اله حبیبی...
برگ زردی بودمبرسنگفرش غروبباد دستم راگرفت.رضاحدادیان...
و من آنآخرین برگ پاییزمکه افتادم بر فرش زمین وآخم در آمد......
تنها یک برگ مانده بود ...درخت گفت : منتظرت میمانم !برگ گفت : تا بهار خداحافظ !بهار شد ولی درخت میان آن همه برگ دوستش را فراموش کرده بود ......
شاخه تا آمد به برگش خو کند پاییز شد...
حالا که قرار هست یک غروب...یک نگاه...یک خاطره...یک داستانِ تکراری...یک حسِ مبهمِ همیشگی...یک برگ....یک پاییز...بشود دنیایِ یک آدم ؛پس اعتراف میکنم به اینکه...کاش روزی تو هم شاعر شوی...!ستاره ح...
تابستان.. فصلِ من...تمام میشوى بار دیگر...و این بار؛رویاهاى به مقصد نرسیده ام را میسپارى به پاییزِ برگ ریز... به تمناى آنکه هر برگى که میرقصد در هیاهوى باد و باران پاییزى و بر زمین فرود مى آید،آمینى باشد بر آرزوهایم...مى دانم...این بار دیگر خوب میدانم...مى آید...با مهر مى ماند...و عاشقانه هاى من رنگ تحقق میپذیرد...ایمان دارم... او با مهر مى آیدبه قول فروغ : من خواب دیده ام ! ....
صفای گل و برگ در دلی می روید که در پهنای خاکش شور شکفتن داردبهنوش ولیزاده...
لکّه دار بود دامنش ،زمین از برگ های بی کفن پاییز که برف باریدن گرفت...
پاییز بی وفا نبود بی وفایی از خود برگ بوددرست مثل خودت که موسیقی آرام بخش مهر را با صدای خش خش برگ ها برایم تدایی میکردیبا مهر یا بی مهر پاییز را بیشتر از آنچه که هست دوست دارم چون گوشم پرست از موسیقی بی کلام خش خشِ قدومت«فاطمه دشتی»...
کاش !جای برگ های پاییزی بودمتا آخر یک روز نقش دامنت می شدم با برگ یا بی برگ ،مهم ،دامن توست.......................... حجت اله حبیبی...
پاییزانمرا ببر به تماشا به فصل پاییزانمرا بخوان به سرآغاز عاشقی، میزانقدم بزن به خیابان شهر زیباییمرا ببر به سر کوچه ی دل انگیزان تورا به هرچه انار نچیده ات سوگندتورا به خاطر آشفته ی بلا خیزان بیا و از سر مهر عاشقانه یارم باشتو را قسم به شب چله سحرخیزانشراب سرخی عناب آتشین ات راحواله کن به تب و تابی از دلاویزاناز امتداد نگاهی که شاخه می رقصدبخوان ترانه به ویرانه ی شبآویزان...
آرام شده اممثل درختی در پاییزوقتی تمام برگ هایش راباد برده باشد !تلخ و آرام شده ام.....
بهار باورسبز یکرنگی ریشهوپاییز پشیمانیهزار رنگ بودن برگهاست!...
با من اشک بریز که من از هر پاییزی بارانی ترم ...که تو خزانی...و من اولین برگ رقصان...من از پاییز تنها تو را فهمیدم ...تو از باران بگو ...من قطره می شوم ...در نگاهت غرق ...تو از برگ بگو ...می ریزم من ...از سرو خیالت ...من از صدایت زندگی را خواندم ...سکوت را تکرار کردم به تو رسیدم ...گاهی یک آسمان میان من و توست ...و من همان کلاغ عاشق پیشه ایم که به یادت رو از آسمان گرفت و پرستویی شد کوچ کرده به قلبت ...یلدا حقوردی...
مهربان تر از برگ در بوسه های بارانبیداری ستاره در چشم جویبارانآیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحللبخند گاه گاهت صبح ستاره بارانبازآ که در هوایت خاموشی جنونمفریاد ها برانگیخت از سنگ کوه سارانای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریزکاین گونه فرصت از کف دادند بی شمارانگفتی: به روزگاران مهری نشسته گفتمبیرون نمی توان کرد حتی به روزگارانبیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیززین عاشق پشیمان سرخیل شرمسارانپیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستنددیو...
دیگر تمام فصل چشمانم غم انگیزندلبریز از تکرارهای سرد پاییزندبعد از تو آری آسمان شعر من ابریستبعد از تو آری شعرهایم اشک می ریزندتو در کجای این دلم هستی ؟ ...بگو دستمچشمان من را در کدامین سو بیاویزنداز چار سمت لحظه هایم مرگ می باردخواهی نخواهی برگ هایم نیز می ریزند...
این معجزه ی توست که پاییز قشنگ استهر شاخه ی با برگ گلاویز قشنگ استهر خش خشِ خوشبختی و هر نم نمِ بارانتا یاد توام هرکس و هرچیز قشنگ استکم صبرم و کم حوصله، دور از تو غمی نیستپیمانه ی من پیش تو لبریز قشنگ استموجی که نپیوست به ساحل به من آموختدر عین توانستن، پرهیز قشنگ استبنشین و تماشا کن از این فاصله من رافواره ام، افتادن من نیز قشنگ استبنشین و ببین، زردم و نارنجی و قرمزپاییز همین است؛ غم انگیز قشنگ است...
پاییز به لب زمزمه دارد شعریچون برگ رها شو...زندگی همیشه زیباست...
اندوه پاییز،چقدر شبیه برگهای زرد تنت بود،در میان جشن برباد رفتن برگ ها،برگهای تنت،فروپاشی پاییز را سد می زند،در هیاهوی رقص نگاه های ترک خورده و سمفونی دلخراش سقوط برگ ها......!...
رسم زیبایی یعنی وجود برگ...یعنی دست بودن برای نوازش چشم و حلیه بودن برای جمال وجود عالم...یعنی فرقی نکردن که به یشم و فیروزه یا به زر و یاقوت بودن...یعنی چه سبز و چه زرین،چه در پاییز و چه در بهار،چه چون مخنقه آویز از گردن درخت و چه مدفون در گورستان زیر درخت، چه در زمین و چه در هوا و چه در همه جا،زیبا و ساده بودن...یعنی سادگی و زیبایی در عین درو دو رنگ بودن...یعنی رنگ عوض کردنی بدون بوی افسون گری... یعنی تفسیری درست بر عکس تفسیر حال م...
و دوباره مهر پاییزبه دل درخت ها افتادهو حرف هایش را به زمین می ریزدو برگ هایش از زیر لگدها فریاد می کشندو انسان ها عاشق می شوندو جشن خشک شدن می گیرندو آسمانبه حال دلِ درخت و برگو انسان و عاشق می گرید...
بیا بمانیم!پاییز دل ش برف می خواهدبرگ ها را نگه داریم...
و افتخار پاییز این است کهبرگ ها رازیر پاهای تو ...پهن میکند !!!کوروش نامی...
همانند برگ های پاییز رها شو و خود را به باد زمانه بسپر ......
چقدر پاییز شده!چقدر این حال و هوا شال و کلاه و آستین های پایین کشیده از سرما می طلبد، یا نشستن کنار پنجره و هورت کشیدن یک لیوان چای داغ که از سرمای محیط، تمام دیواره اش عرق کرده، یا پناه گرفتن زیر پتو و استشمام بوی نارنگی و خوابیدن میان لالایی خاطره انگیز برگ ها و بادها.چقدر می طلبد که چتر برداری و زیر قطرات گاه و بی گاه باران قدم بزنی و یقه ی پیراهنت را از شدت باد و سرما بالا بکشی، که دست هایت را توی جیب ببری و از سرما بلرزی، که باد بزند و ق...
برگ از درخت خسته می شود .وگرنه پاییز بهانه است !...
صدای نفسهای پاییز را می شنوی؟صدای بهترین فصل خدا می آید،غم و اندوه تابستانت را به برگ درختان آویزان کن،نگذار روحت را اذیت کنندآنها را به برگ درختان پاییزی بسپارتامثل آنها روی زمین بریزند،خودت رو سبک کن وغم و اندوهت را به برگهای پاییزی بسپار،مثل درختان که برگهایشان را به دست باد پاییزی می سپارند.........
مثل درختی که برگی برایش نماندهدیگر چیزی ندارم به پایت بریزممی خواهی با مهر بمانمی خواهی خزان به پا کن....
ببین برگ هایی که تا دیروز دست مان به آنها نمی رسید، امروز چگونه زیر پای مان "له" می شوند!...
خاصیت پاییز است ، در کوچه ها خاطره حراج می کنند،پشت پنجره ها لبخند کمیاب می شود،درخت ها دلبَری را تمرین می کنندو برگ ها، دلبُری،من هم شایدتیتر روزنامه ی شنبه شوم، "حساسیت فصلی "جان یک نفر را گرفت!!!...
نقش می شود بر سنگ فرش دل حرکات موزون خاطرات برگ برگ فریاد......
برگ ها می ریزندمثال ریزش گلبرگ هاروی سر عروس زیبای بهاریپاییز می رسد از راهخوشحال و شادمانچون که می داندعشاق دل باختهدستانشان به همروی برگ های خشک الوانسرود عشق می خوانندونقاشان می کشند تصویر زیبایی ها رانوازندگان می نوازندوشاعران می سرایندفصل پادشاهان را ...
نسیم پاییزی وزیددرختان می رقصندو برگ ها رخت سفر پوشیده اندیکی به رنگ زردیکی به رنگ قهوه اییوآن دگر رنگارنگمی رسد ز راهچند روز دیگرپاییز ،پاییز دل انگیز...
من و یارمهیچگاههمدیگر را نخواهیم دیداو به باد پاییزی می ماندمن به برگی خشکاو باد است ، می آیدمن برگممی روم...
آرام شده اممثل درختی در پاییزوقتی تمام برگ هایش را باد برده باشد!...
دارد پاییز می رسد؛ انار نیستم که برسم به دست های تو، برگم پُر از اضطرابِ افتادن..!...
می تکاند بادشاخه های درخت را…برگی از روی ناچاریدوستانش را وداع گقت...
نمی دانم باددر گوش برگ چه گفت؟که دل از شاخه برید...
من امیدوارم وقتایی که دست تو دست عشقتون تو پاییز قدم میزنید به جای برگ رو مین پا بذارید...
من میدانمکه اندوه من برابر استبا اندوه سواری که صدای سم اسبش رابا صدای خرد شدن آهسته برگهااشتباه میکندبا شب بوییکه تاریکی خود را از دست میدهدبا نارنجیکه تنها بر میز است......
شبیه برگِ جدا از درخت بر کفِ باغنه وصل حال مرا خوب می کند نه فراق...
برگ هاگوششان را سپرده اند به زمین یلدا آخرین لالایی اش را خواهد خواند...
با برگ ها نیامدی با برف ها بیا......
میدانیبعضی ها از همان اول بد شانس بودند!مثلادو برگ از درخت به زمین می افتندیکی میشود سوژهی عکس یک عکاس و دیگری به راحتی زیر پا له میشود!...