سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
غروب بود و من و تو غریب ، وقت وداعصدای هق هق من بود و گریه کردن تو...
آن باد که آغشته به بوی نفس توست از کوچه ی ما کاش گذر داشته باشد......
فرشی به زیر ِپای تو از سبزه زار بود من بودم و تو بودی و فصل ِبهار بودافتاده بود، ماه در آغوش جویبار خیره، نگاه ما به دل جویبار بودزلفت نمی گذاشت ببینم تو را درست ! من تازه کار بودم و او کهنه کار بوداز من هزار پرسش ِپوشیده داشتی انگار شب نبود که روز ِ شمار بودبا هم گره زدیم به نرمی دو سبزه را دل در درون سینه ی ما بی قرار بوددستان ِما به گرمی هم احتیاج داشت چشمان ما به سُکر ِتماشا دچار بوددلهای سر به راه ِمن و تو در آن بهار مانند ...