یکشنبه , ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
در پس پنجره ای باز، صبحی مه آلود و خاموشنجوای ارواح پنهان، در غمی جان سوزخاطرات دور، در هاله ای از مه گم شده اندجهانی رازآلود، در برابر دیدگان ماستنسیم خنک صبحگاهی، بر چهره ام می وزدو لرزه ای از حسرت، در دلم می اندازددر جستجوی چه کسی، در این مه غلیظ سرگردانم؟چه رازهایی در این سکوت غم بار نهفته است؟...
تو را خواستنبه قدم زدندر خیابان مه آلودی می ماندگر چه انتهایش را نمی بینمامادوستش دارم...