پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
زنی در شعرهای من عروس فصل باران است هوای دیده اش ابری ولی لبهاش خندان استغرورش چون گلی زیبا ، غمش اندازه دنیاچه کرده عشق با این دل که اینگونه پریشان استزتار موی خود هرشب هزاران نغمه میسازدز رقص نرگسِ چشمش دل آشفته حیران استلب شیرین و رنگینش ز حلوا دلبری کردهولیکن حرفهای او اسیر بغض هجران استتمام چشمها خیره به دنبال گل رویشولی چشمان او دائم برای یار گریان استنمانده هیچ گل گویا به روی شاخهء جانشگلستان نگاه او ز باران...
واژه های شعرهایم را چراغانی کنیددلبرِ نامهربان را شعر درمانی کنیدبی وفا باور ندارد عاشق چشمش شدماین دل دیوانه را باید که قربانی کنیدجشن و شادی ها گرفته پای برهم میزنیمبا شعف چون عاشقان باید غزلخوانی کنیددست نازش را گرفته چون عروسی باوقاربر بساط عیشِ چشمم خوب مهمانی کنید...
پاییز را بایدبا پاهای تو "قدم" زدبا چشم های تو "نگاه" کرد با دهان تو "آواز" خواند پاییز باید "عطر" تو راپاشید روی برگهای خشکتا دلتنگی عصرهایپاییزیمان کمتر شود...
یک شهر پر از آدمو اینحجم پر از درد،لعنت شود آن شبکه توُ رابُرد و نیاورد.....
دختر اردیبهشت، ابرو کمان بالا بلندای فدای آن لب عنابیت، کمتر بخند...
یک شهر پر از آدم و این حجم پر از دردلعنت شود آن شب که تو را برد و نیاورد......
گریه ات مرد دلم را زده آتش ای وایبی سبب نیست که امشب همه جا باران است......
یک شهرپر از آدمو این حجم پر از دردلعنت شود آن شب که تو را برد و نیاورد...