پنجشنبه , ۱۵ آذر ۱۴۰۳
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هستدر خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی...
اگر حاسد دو پایت را ببوسدبه باطن می زند خنجر دودستی...
ندارد دل دل اندر وی چه بستی...
هرچه هستی جان ما قربان تست...
من آنِ تواَم مرا به من باز مَده...
خوی من کی خوش شود بی روی خوبت ای نگار...
ما بر در عشق حلقه کوبان تو قفل زده کلید برده...
از خدا جوییم توفیق ادببی ادب محروم گشت از لطف رب...
ای توبه ام شکسته از تو کجا گریزمای در دلم نشسته از تو کجا گریزم...
بیمار غمم عین دوائی تو مرا...
کی باشم من که مانم یا نمانمتو را خواهم که در عالم بمانی...
ای زندگی تن و توانم همه توجانی و دلی ای دل و جانم همه تو تو هستی من شدی از آنی همه منمن نیست شدم در تو از آنم همه تو...
خانهٔ اسرار تو چون دل شودآن مرادت زودتر حاصل شود...
شب وصال بیاید شبم چو روز شود...
تا در دل من قرار کردیدل را ز تو بی قرار دیدم...
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد آن را که وفا نیست ز عالم کم باد...
یک زمان تنها بمانی تو ز خلقدر غم و اندیشه مانی تا به حلق...
وای آن دل که بدو از تو نشانی نرسدمرده آن تن که بدو مژده جانی نرسد...
ای جان چو رو نمودی جان و دلم ربودی...
چه شود گر ز ملاقات دوایی سازیخسته ای را که دل و دیده به دست تو سپرد...
ای توبه ام شکسته از تو کجا گریزم ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم هشتم مهر ماه بزرگداشت حضرت مولانا گرامی باد...
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنماوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم...
ما همه اجزای آدم بوده ایمدر بهشت آن لحنها بشنوده ایم...
جان ها همه پا کوبند آن لحظه که دل کوبی...
گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو...
با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است در خزان گر برود رونق بستان تو مرو...
بی صورت او مجلس ما را نمکی نیست...
شب رفت وحدیث ما به پایان نرسید!شب را چه گنه؟حدیث ما بود دراز ......
نور دو دیده منی دور مشو ز چشم من...
ور در لطف ببستی در اومید مبند...
بهر آرام دلم نام دلارام بگو...
ما را به غم کردی رها ، شرمی نکردی از خدا اکنون بیا در کوی ما ، آن دل که بردی باز ده...
بی عشق نشاط و طرب افزون نشودبی عشق وجود خوب و موزون نشود...
چشم بد از روی خوبت دور باد...
نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست...
گر هیچ مرا در دل تو جاست بگوگر هست بگو نیست بگو راست بگو...
بوی جانی سوی جانم می رسد بوی یار مهربانم می رسد...
صبح آمده ، برخیز که خورشید تویی در عالمِ نا امیدی ، امید تویی ......
در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک بجز مهر به جز عشق دگر تخم نکاریم...
بعد نومیدی بسی امیدهاست از پس ظلمت بسی خورشیدهاست...
چون بسی ابلیس آدم روی هستپس بهر دستی نشاید داد دست...
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچدانی که پس از مرگ چه ماند باقیعشق است و محبت است و باقی همه هیچﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ “ﻣﻦ”…ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ “ﺭﺍﻭﻱ” ﻣنم ﺭﺍﺳﺖ ﺧﻮﺍﻫﯽ، ﻫﻢ ﻧﯽ ﻭ ﻫﻢ ﻧﯽ ﺯﻧﻢﻧﺸﻨﻮ اﺯ ﻧﻰ، “ﻧﻰ “ﺣﺼﯿﺮﻯ” ﺑﻴﺶ ﻧﻴﺴﺖﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ “ﺩﻝ”…”ﺩﻝ” ﺣﺮﻳﻢ ﺩﻟﺒﺮﻳﺴﺖﻧﻰ ﭼﻮ ﺳﻮﺯﺩ ﺧﺎﻙ ﻭ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮ ﺷﻮﺩ“ﺩﻝ” ﭼﻮﺳﻮﺯﺩ، ﻻﯾﻖ “ﺩﻟﺒﺮ” ﺷﻮﺩمولوی بلخی...
دلتنگم و دیدار تو درمان منستبیرنگ رخت زمانه زندان منستبر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنیآنچ از غم هجران تو بر جان منست...
دلدار چنان مشوش آمد که مپرسهجرانش چنان پر آتش آمد که مپرسگفتم که مکن گفت مکن تا نکنماین یک سخنم چنان خوش آمد که مپرس...
در این سرما و باران یار خوش تر...
عمر که بی عشق رفت هیچ حسابش مگیر...
ناخوشِ او خوش بود در جان منجان ، فدای یارِ دل رنجانِ منحضرت مولانا...
وز چشم من بیرون مشوای مشعل تابان من ......
بر رهگذر بلا نهادم دل راخاص از پی تو پای گشادم دل رااز باد مرا بوی تو آمد امروزشکرانهٔ آن به باد دادم دل را...
لبخندت...تفسیر شعرای مولاناست...با تو دلم گرمه...بی تو جهان تنهاست......