شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
دو جهان به هم بافته دو تا رنگ عجیبدو دشمن که هستن شوخ دو فشنگِ عجیبتو شهد زندگی را دادی دشمن چشیدمن دادم یک بهشت را به یک زنگ عجیبمنی که در کنارم هزار و یک شب مست تو آن شام رقصانی بر یک گرگ عجیبدوباره بر کوره چشمان تو دود رفتشکسته ای بالم را با یک سنگِ عجیبدو خط شعر از اشعارت شاعر خوش صدابخوان که خودکشی کرد یک نهنگِ عجیبصدای عطرهای تو از پنجره پر زدتمامش رفت از یادم با یک خواب عجیباصلا تو یک سلاحی در دستان ابل...
لاشخورها با لاشه ات خود کشی کردندبعد از تو خوک ها به جایت زندگی کردندبوی تن تو مست کرده بود ابلیس ها راپشت سر تو پیروانت هم بندگی کردند...
خاطرات تو به سر دارم و تو تنها میرومآتش عشقت به جانم بی محابا میرومخشت خشت دل تو خانه ابلیس شدهکرده گمراه عشقت اینک تا ثریا میرومباده ی لب های تو کهنه شراب ارغواناین شراب کهنه را لاجرعه بالا میرومشرح حالم در کمند زلف تو پیچیده استچون ببری عشق من از دار دنیا میرومبرق چشمانت مرا سوزانده و خاکسترممیوزد طوفان عشقت بی سر و پا میروم...
چون بسی ابلیس آدم روی هستپس بهر دستی نشاید داد دست...
قسمت این بود که من با تو معاصر باشمتا در این قصه پر حادثه حاضر باشمحکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی ومن به دنبال تو یک عمر مسافر باشمتو پری باشی و تا آن سوی دریا برویمن به سودای تو یک مرغ مهاجر باشمقسمت این بود، چرا از تو شکایت بکنم؟یا در این قصه به دنبال مقصر باشم؟شاید این گونه خدا خواست مرا زجر دهدتا برازنده اسم خوش شاعر باشمشاید ابلیس تو را شیطنت آموخت که مندر پس پرده ایمان به تو کافر باشمدردم این است که ب...
بزرگترین گرفتاری بشر حس تکبر است که حس حسادت رابر می انگیزاند و باعث سایر گرفتاریهای اومی شوداین 2 حس و مخصوصا تکبر همان صفات شیطانی هستندابلیس بخاطرآن ازدرگاه خداوند رانده شد...
تو نباشی من از آینده ی خود پیرترماز خر زخمیِ ابلیس زمین گیر ترم...
یلدای چشم های تو برفی ترین شب استیلدای چشم های تو طوفان میآوردامشب تمام وسوسه ها در نگاه توستابلیس هم به دین تو ایمان می آورد...
گاهی فرشته بودم و گاه ابلیسیک لحظه کاش جای خودم بودم...