پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
روزگاری من ساکن اینجا بودمآب هم همنشین من بود،آتش نیز...همراه با باد رفتم و خاک را به آغوش کشیدم.و حالا خاک، تمام دردهای مرا می داند...شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
در سینوسِ صفرِ خاکاسیرست رودخانهماهی هاجوابِ سلامِ آب را نمی دهند،کمی اکالیپتوس لطفاً !!«آرمان پرناک »...
در سایه ی خاک، خفته در خلوتِ مطلقزیباییِ خفته، تماشاییِ بی حد و حصردر آغوشِ خاک، سیراب از بوسه ی بارانبهانه ای نهانی، برای شکفتنِ بی بدیلزیباییِ خفته، چون گلی نو رسته در سکوت شببی خبر از هرج و مرجِ دنیا، در خوابی آرام و عمیقبا لبخندی چون انعکاسِ ماه در آب و چشمانی به درخششِ ستارگانخفته است، گم در رویایی که پایانی نداردو من، شاعرِ سرگردان در زیر نقابِ سکوتبه زیباییِ خفته نگاه می کنم و رازهایش را در سکوت می شنومچرا که ...
به محض تَر شدن چشم اَبر، بی تردیدبه گوش خاک، خبر اتّفاق می افتدرضاحدادیان...
اکثر ما آدما حاضریم دنیا را به خاک و خون بکشیم ، اما حاضر نیستیم یک فکر و یا عقیده ی نادرست و مخرب را از مغزمان بیرون بکشیم ....
شاید هم خاکاز این که عزیزانمان را با خود یکی کردهاین چنین بویِ خوبی می دهد-تورگوت اویار...
عجب نیست بر خاک اگر گل شکفت که چندین گل اندام در خاک خفت...
در این دل در این قاب در این آیینه پاکدر ایران دلیران فقط می روید از خاک...
رفته آری، چو شورشِ آتش/ از دلِ خاکِ سینه ی سرکش/آبِ احساسِ آرزو؛ بی شک/ خانه ی دل، چو نقشِ بر بادی ست/زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
- یه روزی خاک قدر بارونو میدونه ولی اون روز دیگه بارون نمیباره .حقیقتا قشنگ بود ))! Farzaneh 22...
بیرون می زنم از اندام خاک و تونل شب را پس میزنماگر چه، آفتاب دیروز نمیشوممریم گمار۱۴۰۲/۲/۲۸...
از خاک آمد،آدمی که خود را،به آب و آتش می زند؛تا حسّ عشق ورزی اش، با هیچ بادی،در خاک نیفتد!زهرا حکیمی بافقی،کتاب گل های سپید دشت احساس....
چه بی صداریشه دوانده است به خاکبهای بودنش،بی بهانه ماندن است...
ناله و زاری من ، طاقت تو نمی بردخاک به گور من شود ، گر خواب به چشم من رود...
باران هم اگر می شدی،در بین هزاران قطرهتو را با جام بلورینی می گرفتممی ترسیدمچرا کهخاک هر آنچه را که بگیردپس نمی دهد -جمال ثریا-ترجمه: سینا عباسی هولاسو...
صفای گل و برگ در دلی می روید که در پهنای خاکش شور شکفتن داردبهنوش ولیزاده...
عزّت شاه و گدا زیرِ زمین یکسان استمی کند خاک برای همه کس جا خالی...
از کیمیای مهر تو زر گشت روی منآری به یمن لطف شما خاک زر شود...
افتاده باش لیک نه چندان که همچو خاک پامال هر نبهره شوی از فروتنی...
بارانباران که می باردترانه ها آرام آرام جان می گیرد و بوی خاک باران خوردهیاد تورا با خود می آورد...
همه چیز را تراشیده ایم درخت را فلز را سنگ را خاک راو گاه یکدیگر را...
بوی سکوت می دهد تنهایی ام...مثل بوی خاک نم زده ایکه تو را می برد به خاطرات...اما زیادی اش نفست را به تنگ می آورد...همان سکوتی که فریادت رابه زانو در می آورد.طعمش را نمی دانم...باید چشیده باشی تا درکش کنی...تلخ یا شیرینش با خودت.فقط یک جمله به یادت بماند :تنهایی را تنهایی سر کناما سر به سر تنهایی کسی نگذار... ...بهزادغدیری(شاعرکاشانی)...
دنیا برایم کوچک اما خدایم بزرگ ...به وسعت دستانی که مرا در آغوش گرفته بسیار بر تخت پادشاهی تکیه زده اموقتی که قلمرو فرمانروایی دلمبه بزرگی چشمانی استکه هرجا را نظر می کند جز او نمی بیندباران چه شاعرانه می باردبر چمن زار دلم ...تا سبز کند درختان خشکیده از غرور راو خاک از سیاهی زمین بزدایدتا جوانه از دلِ شاخه ی شکسته ای سربرآوردو بنشاند ...خنده بر لب خشکیده از سکوت ..... .. بهزاد غدیریbehzad ghadiri...
در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک بجز مهر به جز عشق دگر تخم نکاریم...
بارور ساخته است آفتاب راشکست های تکراری ...هورای زمین رو به سمت خاموشی ستبوی کافور می شکند مراچگونه باید گرفت انتقام راکه خاک مملو از مشوش کینه هاستکه خاک پر از گور آرزوی شخصی تنهاسترعناابراهیمی فرد (رعناابرا)...
ما خیلی وقته زندگی رو نبوسیده گزاشتیم کنار:) روش یه بند انگشت خاکه😂...
هرروز باید بوی زمین را با طعم زمزمه ی مادر افرینش ( خاک ) تجربه کرد....
فقط ...فقط تاریکی می داندماه چقدر روشن استفقط خاک می دانددستهای آب چقدر مهربان !معنی دقیق نان رافقط آدم گرسنه می داندفقط من میدانمتو چقدر زیبایی !......
تو بر می گردیهمه چیزاز نبودن تو حکایت می کندبه جز دلمکه همچون دانه ای در تاریکی خاکدر انتظار بهار می تپید،تو برمی گردی،می دانم...آنتوان دوسنت اگزوپری...
همه ی عمردرد را زندگی کرده بودمرگ را زندگی کرده بوداینباردرد را به خاک می سپاردشایدزیستن جای دیگری باشد....شایدیک جای دیگریک جای بهترخانه اشرو به آفتاب و آرزوهایش باشد...درد های من نگفتنی است.......
نیویسم "خاک"چن پنجا قوران خانهپراچنئه.می نویسم "خاک"چندصد پروانهبه پرواز در می ایند....
تو گم شدیاز وقتی نیستی به همه جا و همه کس و همه چیز چنگ می اندازم تا شاید سهمی از تو را در آن ها بیابمتا شاید بخش گمشده ی وجودم را پیدا کنمتو نیستی و نیمی از وجودم خالی استبودی هم فرقی نمی کردچون آن وقت که بودی هم نبودیفقط شبیه به بودن و ماندن بودحضور آدمی باید پررنگ باشدآن قدر رنگ داشته باشد که بی رنگیِ تو را هم بپوشاندوقتی تصمیم می گیری باشیتمام قد بایستبا تمام قوا حضور داشته باشگرم باشوجود داشته باشآتش باش و بسوزان...
در گوشه قلبم با خاک ویرانت می کنم قلبی،که عشقت را چشیددر قبرستان فراموشی،خاکش می کنم...
اگر به اندازهء یک کف دست ،آفتابو به قدر یک مشت،خاک داریمدانه بکاریم....
دل کندن آن بچه مگر امکان داشت؟طفلی که به دستان پدر ایمان داشتبا گریه به جای مشق بابا نان دادبر خاک نوشت:کاشباباجان داشتروح همه ی پدران آسمانی شاد...
چقدر سخت بود مادر به یک مشت خاک روزتو تبریک گفتم...
در پایان هر روز بهار، باید خاک را بوئید....
عاقبت همهی ما زیرِ این خاک آرام خواهیم گرفت ؛ ما که روی آن دمی به همدیگر مجالِ آرامش ندادیم...
چند بار تو رازخماز تنم کنده امچند بار تورااب خلاف اش شنا کرده امچند بارتو را گریسته اماین تکرار لا یتناهیچند بار تکرارم کرده استهمیشه دنبال یک حواس پرتی ام که از منم پرتم شدهمثل خودکاری که در دستم هستدنبالش می نویسمیا عینکی که بر چشمم می بینمدنبالش می بینمیا مادری که کنارم مرد و دنبالشمی میرممن نفیر شب را از حفره ای درون سینه ام می شنومهمه چیز این شهر ببریدفقط خاک را بگذارید برای ما خاک بر سران که ...
رفت تا دامنش از گَرد زمین پاک بماندآسمانیتر از آن بود که در خاک بماند !...
می گن عناصر اصلی چهارتا هستندآب آتش خاک هواخوب که فکر میکنم می بینم درستهآبی که از تو دریغ کردند آتشی که به خیمه گاهت انداختند خاکی که شد محل سجده ی ما و هوایی که عمریست در دلها انداخته ای!!...
مفهوم زندگی را در شهر خاک کردندتکریم مرذه اینجا بالاترین ثواب است ...!...
تو مرده ای و مرگت کوهی استکه هر چه بر آن خاک می ریزم بزرگتر می شود...
واسه کسی خاک گلدون باش،که اگه به آسمون رسید،بدونه ریشه اش کجاست......
تابوتمی سپارد به خاکدرخت آرزویش را...
خاک من زنده بهتاثیر هوای لب توست...
اگر به ملک رسیدیجفا مکن به کسیکه آنچه کاخ تو را خاک می کندستم است...
در این خاک در این خاک در این مزرعه پاکبجز مهر بجز عشق دگر تخم نکاریم...
ای دل می بینی که اودردمرا نمی بیند...خاکاو میشوئم و گردم را نمی بیند......
عشق می بازم که غیر از باختن در عشق نیستدر نبردی اینچنین / هر کس به خاک افتاد برد...