شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
برف که میبارد،دلم دوباره تنگ می شوددلم یک مرد قد بلند میخواهدبا دستهایی بزرگو جیب هایی که جاداشت برای دستهای منمدلم یک جاده ی برفی میخواهد ،تو را که دروغ میگویی هنوز !ومن که حس می کنم خوشبختم !!دلم دروغ میخواهد ، دروغ بگو ......
نه غزل گفتن می دانمو نه بافتن موهایم را !ببخش که معشوق دلبری نیستم .ولی دوستت دارم شعرهایم هم مثل موهایم کوتاهست ......
جاده ها پاییزندو هر اندازه که عاشق باشی،مهر هم میگذرد ...لحظه ها باران است،جاده هایی که پر از تنهاییستو خدایی که یقین دارم هست ......
تابستان مى رود که تمام شودو تو می روىکه تمام شود همه چیز...نگران پاییزم و شب هاى بلندش!و یاد توکه از شب هاى من نمى رود....