پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
پشت پنجره ایستاده ام.نارون پیر،،،ذهنم را خوانده ست...حالا؛با گنجشک های روی شاخه،نامم را--بارها وُبارها؛به لهجه ی آن ها جیک جیک می کند.\♡\چقدر خوشبختم!لیلا طیبی(رها)...
سرخی به انار بازگشتسیاهی به شبنارون ها سبز شدندو دریاها آبییک زن رو به آینه ایستادو جهان را با رنگآشتی داد .....
من از تو می مردماما تو زندگانی من بودیتو با من می رفتیتو در من می خواندیوقتی که من خیابان ها رابی هیچ مقصدی می پیمودمتو با من می رفتیتو در من می خواندیتو از میان نارون ها ، گنجشک های عاشق رابه صبح پنجره دعوت می کردیوقتی که شب مکرر می شدوقتی که شب تمام نمی شدتو از میان نارون ها ، گنجشک های عاشق رابه صبح پنجره دعوت می کردی...