تو را دوست دارم چون یک خانه ی کاهگلی دورافتاده و کوچک اما گرم اما امن....
مینویسم تو سنجاق می کنم به روی قلبم و تپیدن آغاز میشود
میدانست شلاق زمستان چه میکند ! با تن لخت میدانست اما اعتنا نمیکرد ؛ به ناز و ادای نارنجی برگ ها درختی که دل در گردی شکوفه ی بهار نهاده بود ...
دستم را بگیر مرا بگیر از خودم مرا ببر با خودت. یک جایِ امن .. من در سر رویایی دارم تو درخت نارنج شوی ، من خاک. در من ریشه بدوانی به وقتِ بهار. شکوفه ها مان را بارور شویم و خدا مست شود از عطر باهارنارنجِ ما ..
سرخی به انار بازگشت سیاهی به شب نارون ها سبز شدند و دریاها آبی یک زن رو به آینه ایستاد و جهان را با رنگ آشتی داد ..