سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
و درمیان هیاهویِ فریادِ بی پناهیِ قلبم؛اندکی تنِ لرزانم را در آغوش بگیر...منِ باران زده را هیچ مگو، چمدانم آماده است و غزل خداحافظیرا خوانده ام،گرمیِ آغوشَت در چمدان جا نمی شود،در این لحظات پایانی چُنان سخت دستانت راقفل دستانم کن که ذره ذره ی بودنت را،برای ابدیت در حافظه ی قلبم ذخیره کنم..^^نویسنده : نگار عارف...
دوسش داری؟! نمیدونم! ولی حتی به ڪتابی ڪه لیاقت اینو داره ڪه توسط چشمای اون خونده بشه هم حسودی میڪنم! :)نویسنده : نگار عارف...
ولی شاید ڪرونا اونقدرا هم بد نبود، به بهونه ی اینڪه اگه از خونه بیرون بری ڪرونا میگیری و من طاقت مریض شدنت رو ندارم، جفتمون رو توی خونه حبس ڪردم و خوشگلیات رو برای خودم نگه داشتم :)♡ نویسنده : نگار عارف...
تو مانندِ ایده ۍ شعرۍ ناب برای شاعرۍ؛مانند تڪه ای نان برای گرسنہ . . .مانند قطراتِ بارانِ برای ڪویرِ تشنه؛مانند شیرِ مادر برای نوزاد!و من به اندازه ۍ تمام این ها بہ تو نیازمندم! از تبِ بۍ تو ماندن میسوزم و خاڪستر عشقم تمامِ جهان را آباد میڪند . . .تو براۍ من مانندِ قلب براۍ انسان هستۍ! حیاتۍ ترین عضوِ زندگۍ ام! =)دیالوگ رمان : نفس هایت برای مننویسنده : نگار عارف...
موۍ سپید و فراموشۍِ ذهن ڪه عیبۍ ندارد جانم! مهم این است ڪه من، تار به تار موهاۍ برف مانندت را مۍ پرستم و دین و ایمانم با مو هایت بافت خورده، مهم نیست اگر زندگی را به فراموشۍ سپرده باشیم، مهم این است ڪه من، حتۍ اگر سوۍِ چشمانم ڪم شده باشد و حافظه ام فراموشڪار، تو را میشناسم! بوی عطرت را از صد فرسخۍ تشخیص میدهم جانِ دلم! آخر تنها تو، در میان این آدمیان، عطرت همانندِ بوی گُل هاۍ یاسِ باغچه ۍ خانه ۍ نُقلیِمان است=) نویسنده : نگار عارف...
شاید به نظرت من دیوونم، ولۍ هنوزم روۍ حرفِۍ ڪه بهت زدم و ڪلۍ بهم خندیدۍ هستم؛ دست هاۍ من آفریده شدن تا توی دست هاۍ تو قفل بشن و بهت حس امنیت بدن و انگشت هاۍ من آفریده شدن تا بعد از ڪابوس هاۍ نصفه شَبِت، اشڪ هاۍ تورو پاڪ کنن! میتونۍ هرطورۍ ڪه میخواۍ بهش فڪر کنۍ، اما، من به عنوانِ نگهبانِ تو آفریده شدم!دیالوگ رمان : نگهبانِ تونویسنده : نگار عارف...
شارژم تموم شده! خب، گوشیت رو بزن به شارژ! شارژر اونجاست! شارژِ خودم تموم شده! خب...خب بیا بغلم! خودم شارژرت میشم اصلا... :) نویسنده : نگار عارف...
آنقدر صورتت را از روۍ یڪ عکسِ ڪوچڪِ قاب گرفتہ شده نوازش ڪرده ام، تمامِ قاب ها به حرف آمده اند ڪه ای لیلۍِ این مجنون، برگرد! مسیر برگشتنت را برایت گل باران مۍڪنیم، به خدا قسم ڪه از دست دادنِ نوازش هاۍ این مجنون خریت محض است؛ برگرد لیلۍ! بگذار مجنونت به آرامش برسد... :) نویسنده : نگار عارف...
شاید چند سال اختلاف سنۍ داشته باشیم ولۍ قَلبامون اونقدر بزرگہ ڪه خونه ی همدیگه شده(=دیالوگ رمان : قلب نا آرامنویسنده : نگار عارف...
من توی چند سالی ڪه از خدا عمر گرفتم، تا به حال تسلیم هیچ چیز نشدم! نه تسلیم غم و غصه، نه تسلیم این زندگیِ مزخرف! اما امروز برای اولین بار در طول زندگیم، تسلیم شدم! تسلیم طعمِ عسلِ شیرینِ چشمای ڪسی ڪه، نگاهش دوست داشتن رو فریاد میزد! آره! برای اولین بار میخوام تسلیم بشم! شاید جهنمِ زندگیم بهشت بشه، شاید شیرینیِ عسلِ چشماش، توی لحظه به لحظه ی زندگیم نفوذ ڪنه!(= نویسنده : نگار عارف...
من دارم میگم روی موهات پُرز نشسته و به بهونه ی برداشتَنِش نوازششون میڪنم، ولی تو باور نڪن! شاید پُرز یه بهونه باشه واسه لمس ڪردن موهات...(((:نویسنده : نگار عارفدیالوگ رمان : قلب نا آرام...
قلب فروخته شده پس گرفته نمیشود، لطفا در انتخاب قلبی که میخواهید اسیر کنید دقت فرمایید!نویسنده : نگار عارف...
گل ها هم از دیدن عشق بینمون ذوق زده شدن، هی خوشگل تر شدن روی موهات، هی خوشگل تر شدی، هی قلبم بیشتر ذوب شد، هی به تویی که قرص قلبمی بیشتر احتیاج پیدا کردم:)♡نویسنده : نگار عارفدیالوگ رمان : قلب نا آرام...
سرم را به دیوار تڪیه دادم، جنین وار در خودم جمع شدم و مزه ی شورِ اشڪ هایی ڪه از یڪدیگر سبقت میگرفتند را نادیده گرفتم، با اندڪ جانی ڪه در بدنم مانده بود لب زدم : بازهم تو برنده ی بازی شدی، من هم مثل همیشه بهت باختم! اما این بار، قلبم رو، احساساتم رو، دین و ایمونم رو باختم! شاید این باختِ من، زیباترین باختِ تاریخ باشه!(= نویسنده : نگار عارف...
موضوع : زیباترین منظره ای ڪه تابه حال دیده اید را توصیف ڪنید!نوشتم : وقتی هرروز صبح با موهای ژولی پولی از خواب بیدار میشه و چشماش از زور خستگی ای ڪه هنوز دَر نشده باز نمیشن، صدایِ گرفته اش ڪه میگه به ڪدامین گناه؟ من هنوز خوابم میاد!، غرغرهایی ڪه زیر لب میڪنه و با همون چشم های بسته یه بوسه روی گونه ام میڪاره و تشڪر میڪنه ڪه برای دانشگاهش بیدارش ڪردم؛ زیباترین منظره ایه ڪه هر عاشقی میتونه توی ڪل عمرش ببینه!نویسنده : نگار عارف...
حتی دستگاهِ ضبط ماشینمَم دلتنگ شیطنت هات شده! هروقت روشنش میڪنم؛ هی اون آهنگ مورد علاقه مون رو پخش میڪنه، هی دلش میخواد الان روی صندلی شاگرد نشسته باشی و درحالی ڪه پنجره رو تا ته دادی پایین و سَرِت رو از ماشین بیرون بُردی و باد لای موهات میپیچه، جیغ بزنی و توی اتوبان همه رو با خوندن آهنگِ دونفره مون عاصی ڪنی!(:نویسنده : نگار عارف...
من تو را بَلَدَم، واو به واو حرف هایت را، رَج به رَج افڪارت را، میدانم در اوج خوشحالی گریه ات می گیرد و در اوج عصبانیت، پلڪ سمت راستَت می پَرَد و هیستریڪ وار میخندی، میدانم وقتی ناراحتی زانو هایت را بغل میگیری و جنین وار در خودت مچاله میشوی...اما نڪته ی دردناڪ ماجرا اینجاست، تو هرگز نفهمیدی ڪه من، تو را حتی بهتر از خودم، میفهمَم!(:نویسنده : نگار عارف...
یه راننده تاکسیِ ساده بودم! مسافر شدی، اومدی نشستی تو ماشین، مسیر طولانی بود، حوصلت سررفت، با بدخلقی گفتی لطفا یه آهنگ بزارین!، آهنگ رو گذاشتم، اما به جای آهنگ، عشقت توی قلبم پلی شد و از یه راننده تاکسیِ ساده، تبدیل شدم به یه راننده تاکسیِ عاشقِ ساده! (:نویسنده : نگار عارف...
اقیانوس موهات خیلی خروشانه، وقتی نگاهشون میڪنم، اونقدری غرقشون میشم ڪه اصلا نمیفهمم ڪی شب شده و ساعت هاست ڪه بهت خیره شدم! انگار خدا با آفریدن تو، میخواسته قدرتش رو به رخ بقیه بڪشه:)نویسنده : نگار عارفدیالوگ رمان : نفس هایت برای من...
آهای! مخاطب خاص من؛ من دیگر طاقت خاص بودنت را ندارم...میشود معمولی باشی و، مال من شوی؟!=)نویسنده : نگار عارف...
جناب قاضی من داشتم راه خودم رو میرفتم! فقط نفهمیدم چیشد، آدرس رو اشتباهی رفتم و پیچیدم توی ڪوچه دل سپردن! بهم گفتن هرڪسی ڪه اومده توی این ڪوچه، دیگه راه برگشتی نداره! اینطوری شد ڪه دلم رو سپردم میون عطر نرگس موهایِ لیلی=) نویسنده : نگار عارف...
تا وقتی ڪه من توی قلبتم، دَرِش رو قفل میڪنم ڪلیدش رو هم قورت میدم ڪه یه وقت مهمون ناخونده نیاد و نتونه وارد واحد مسڪونی من بشه! نویسنده : نگار عارف...
وقت دیڪته، دوستت دارم را به اشتباه مینویسم دوصتط دارم تا معلم بگوید از روی ڪلماتی ڪه در دیڪته اشتباه نوشته اید، ده بار بنویسید...آن وقت است ڪه من به جای ده بار، صدبار به درستی مینویسم دوستت دارم :))) نویسنده : نگار عارف...
زمین گِرده! من باور دارم تَهِ تهِش، میای میشینی وَر دل خودم میگی : چاییِ شما خوردن داره خانوم! =)نویسنده : نگار عارف...
وقتی میگویم چقدر چسبید؛ یعنی وجودت دلیل خوشمزه شدن هر غذاییست!کنارت بودن و شب و روز هیچ نخوردن می ارزد به سیراب شدن از دریای چشمانت! :)دیالوگ رمان : قلب نا آرامنویسنده : نگار عارف...
همیشه با دوچرخه میرفت مدرسه!خونه ما یه حیاط خوشگل داشت!ولی اونا که خونه بغلیمون بودن، حیاطشون نه گل داشت و نه میوه!برای همین من هرروز...چند تا گل از باغچمون میچیدم و میزاشتم توی سبد دوچرخه اش!وقتی از کوچه رد میشد...لبخندشُ میدیدم که زل زده بود به گل های توی سبد دوچرخه!ولی خودش نمیدونست، من فقط برای لبخنداش هرروز از زیبایی باغچمون کم میکنم، تا زیبایی لبخندشُ ببینم!(((:نویسنده : نگار عارف...
دلم میخواد صبحونه و نهار و شام پیتزا بخورم!+ تو از کِی تاحالا انقد پیتزا دوست داری؟ از موقعی که تُو با سُس روی تیکه پیتزام قلب کشیدی! :)♡نویسنده : نگار عارف...
انقدر ڪه جلوی پنجره رو به آسمونِ شب، تورو برای خودم آرزو ڪردم، ماه و ستاره ها ڪلافه شدن و آخرش هم برآورده شدی واسه قلبم=) نویسنده : نگار عارف...
دستم توی دستات باشه و پاهات ڪه پا به پام راه بیان، قله ی کوهِ عاشقی رو یه جوری باهم فتح می ڪنیم ڪه اسمامون به عنوان لیلی ومجنونِ۲۰۲۲ توی تاریخ ثبت بشه=) نویسنده : نگار عارف...
اوڪی، رفتی، سعی میڪنم درڪِت ڪنم! ولی غیر از من، ڪسی موقع شونه زدنِ موهات، قربون صدقه فِرفِری بودَنِشون میره؟ :)) نویسنده : نگار عارف...
میگن وقتی یڪی رو بغل میڪنی، ۲۰ سال بیشتر عمر میڪنه! اصلا مهم نیست ڪه این حرف رو از خودم درآورده باشم و صِحَت علمی نداشته باشه، تو فقط بغلم ڪن! :)) دیالوگ رمان : مهتابنویسنده : نگار عارف...
وسایل هام رو جمع ڪردم، چمدونَم رو بستم و راهیِ جاده شدم! اما هیچڪس نفهمید، روح من جاموند بین صدای قهقهه هایی ڪه، یه زمانی می پیچید توی آجر به آجرِ اون خونه :))دیالوگ رمان : مهتابنویسنده : نگار عارف...
اون شب بارون ناغافل شروع ڪرد به باریدن! جفتمون خیسِ خیس شده بودیم! ڪل راهِ شیرینی فروشی تا خونه رو دویدیم اما سَردمون نبود! گرمای عشقمون، گرم نگهمون می داشت :))دیالوگ رمان : قلب نا آرامنویسنده : نگار عارف...
آهای! صدا های درون مغزم ڪه خفه نمیشوید! بگذارید ڪمی در حال خودم باشم! میخواهم همان موسیقی دونفره مان را گوش ڪنم بلڪه از ڪمبود وجودش همان ته مانده نفسم نیز به یغما نرود! گرچه...، مگر در نبود او اڪسیژنی برای تنفس وجود دارد دیگر؟! :))نویسنده : نگار عارف...
× چرا انقدر عڪاسی رو دوست داری؟! از لحظات قشنگ زندگیم عڪس میگیرم ڪه هروقت از همه چی زَده شدم، نگاهشون ڪنم و بین دَردام لبخند بزنم! مثلا یڪیشون خودِ تو! =))دیالوگ رمان مهتابنویسنده : نگار عارف...
صدای آواز خوندَنِت رو ضبط ڪردم و تنظیم ڪردم برای زنگِ ساعتِ ڪوڪ شده موبایلم، اینطوری انگیزه بیشتری برای صبح زود بیدار شدن دارم!=)نویسنده : نگار عارف...
ایݩ روز ها...، حٺی آهنگ ها هم دلٺنگ شدھ اند! دلٺنگِ هم خوانۍ هاۍ دو نفرھ ای ڪه، حال ٺبدیل به یڪ صدایِ پُر بغضِ تڪ نفرھ شده!=)نویسنده : نگار عارف...
دوستت دارم، مانند گنجشڪی ڪه آشیانه اش را...دوستت دارم، مانند انسانی ڪه جانش را...دوستت دارم، مانند پرنده ای ڪه بال پروازَش را...دوستت دارم، مانند ماهی قرمزی ڪه حوضَش را...دوستت دارم، مانند آسمانی ڪه خورشیدَش را...دوستت دارم، مانند دلتنگی ڪه عڪس های یادگاری اش را... !=)نویسنده : نگار عارف...
دستم در دستَت جا خوش ڪرده و انگشتانم به انگشتانَت دل داده اند! همچون مِهرَت ڪه با خود پَتو و بالِش آورده و در قلبم دراز ڪشیده است و انگار، قصد سڪونت دارد!رمان قلب نا آرامنویسنده : نگار عارف...