شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
یک سر شکسته شد دُردانه رفت و کوفه پر از ناله شب استدرگیر و دار لحظه هذیانی و تب استوقتی که فرق فاتح خیبر شکسته شداین کوچه زیر پای ستوران مرحب استدرمان نشد جراحت مولی و بعد از اینمرهم گذار حادثه ها نیش عقرب استیک سر شکست و بسی سر به نیزه شدعهدی نبسته جوهر خون مُرکّب استاین ره به کوی دلبر جانانه منتهی استهر عاشقی که جان بسپارد مقرب استعلی معصومی...
کلاه خود و نیزه لازم نیست !من آمده امبا یک دوستت دارم سادهبمیرم .....
دنبال صدای دلبرم افتادمباسر به کناراکبرم افتادمتاپهلوی نیزه خورده اش را دیدمیه لحظه به یاد مادرم افتادم.......
اگه بره سرم رو نیزه هافدا سر تموم بچه هاپاشو برو عزیز برادرمکسی نره به سمت خیمه هااز غصه آب شدمخونه خراب شدمشرمنده زینب وروی رباب شدممادر اومده بالا سرمغرق خون شده پا تا سرممحشری شده برا سرم...
با خنجر میون گودال گل لاله رو ز شاخه می بُریدَن زینب از بالای تَل دید که تن حسینش و به خون کشیدنآه ، پاره پیکر حسینم جانِ خواهر حسینمشاه بی سر حسینمآه ، بارِ دین را تو بردی تشنه لب جان سپردیاز عدو نیزه خوردیمظلوم حسین جان...