پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
صایٔب نشدم شعر بگویم ڪہ بخوانینیما نشدم نو بنویسم ڪہ بم انی!حافظ نشدم مُخ بزنم رُخ بگشاییسعدی نشدم دل بکَنَم ؛ تا بستاییمُلّا نشدم رڪعت سه ، بوی تو آیددر حین نمازم خَمِ ابروی تو آیدآرش نشدم تیر به پایت بزنم حیفلیلا نشدی عشق صدایت بزنم حیفمجنون نشدم پیچش مو دغدغه باشدبین دل و عقلم سرِ تو تفرقه باشدمجتبی شریف...
حالم خوب استهنوز خواب می بینمابری می آیدو مرا تا سرآغازِ روییدن ... بدرقه می کند.تابستان که بیایدنمی دانم چندساله می شوماما صدای غریبیمرتب می گویَدَم: - پس تو کی خواهی مُرد!؟ ری را ...! به کوری چشمِ کلاغعقاب ها هرگز نمی میرند!مهم نیستتو که آن بیدِ بالِ حوض رابه خاطر داری ...! همین امروز غروببرایش دو شعر تازه از "نیما" خواندماو هم خَم شد بر آب و گفت:گیسوانم را مثلِ ری را بباف!...
نام بعضی نفرات رزقِ روحم شده است. وقت هر دلتنگی سویشان دارم دست جرأتم می بخشد روشنم می دارد...