
سپید بخوانید
بخوانید از اشعار بانوی غزل نسرین حسینی
من از تبار لالههای واژگونم،
بر شانههای سترگ کوه،
غرق در اندوهِ خویش،
هر بهار،
با اشکهایی نو،
رگهای خشک خاک را میشکافم.
در ژرفای رگهایم،
نبض خاموش هزاران دانه انار میتپد؛
آنها در تاریکی محض،
سرخترین رویاها را در خود بلعیدهاند.
و من،
زنی گمشده در آینههای غبارآلودم،
در...
خیلی راهها مانده
که هنوز پاهایمان خاکشان را لمس نکرده،
خیلی پنجرهها مانده
که هنوز آفتابشان به صورتمان نرسیده
ما هنوز آغازیم،
و هر آغاز،
قدرتیست برای ادامه
صدایت در نسیم جاریست،
و من، در هلهلهی صبح،
تنها با پرتوهایت
به دنبال تو میگردم.
روزی که رفتی
آن روز،
زمان لغزید و افتاد.
ساعتها، بیپندار ایستادند
و هوا، سنگینتر از سنگ شد.
چشمهایم، از اشک
چیزی جز تاریکی ندیدند.
اما در ژرفنای این تاریکی،
نوری باریک،
چون رشتهای از سپیدهدم
در دل من جوانه میزند.
نام تو،
هنوز در رگهای باد جاریست،
و هر...
جنگ،
چه تناقض شگفتی!
ویران میکند،
میسوزاند،
میگیرد
اما گاه،
در ویرانههایش
چیزی میرویَد
که هیچ صلحی
یادگار نمیگذارد:
آزادی
برای دوست داشت
لحظهای
و پس از آن، هیچ...
زمین میایستد،
زمان فرو میریزد،
اما دستت در دست من
معنای هستیست.
باد خواهد آمد
و ما را خواهد برد،
اما پیش از خاموشی
بگذار لبانت بگوید:
عشق،
تنها دلیل بودن بود.
جهان
پس از تو
ادامه یافت
اما با لحن دیگری
لحنِ خستهٔ کلاغی بر سیمهای برق
یا
نفسِ آخرِ فانوسی در باد.
و من،
میان این روزهای بیپناه،
در تبعیدِ بیتو،
آوارهام.
باد
دیوار را بلعید
آینه
چشمِ خونین حقیقت شد
برگها
در بارانِ گلوله افتادند
و زمین
تاجها را به گور سپرد
خوابم زخمی است
خجالت روی شانههایم میافتد
و بوی تو، سرد و نرم، در رگهایم میچرخد
زیر چتر تنهایی
باران را قدم میزنم
بیآن که دفتر خاطراتت تکان بخورد
و من
در میان سکوت
و فاصلهها
به دنبال واژهای میگردم
که دوباره
دستها و بدنهایمان را
به یکدیگر پیوند دهد
《هفت نشان از زن قوی 》
«زن، قصهٔ امید در دل درد»
1. میشکند، اما فرو نمیریزد.
2. در رگهایش درد جاریست، اما قلبش با امید میتپد.
3. طوفان را دید، ولی به سوی افق دوید.
4. زخمهایش را دوخت و پیراهن فردا پوشید.
5. در رنج ریشه زد، در...
#زن_همان_صبحی_ست_که_جهان_از_او_بیدار_میشود.
زن، ریشه دارد. در خاکِ صبورِ زمین.
او با نسیم میروید، با باران میبارد و با آفتاب میتابد.
زن را نمیشود در قاب واژهها اسیر کرد.
او مفهوم است،
حضور است،
بیآنکه فریاد بزند.
زن، تاریخِ خاموشِ صبر است
که قرنها در لابهلای کتابها گم شد
و کسی نفهمید...
در آستانه ی آغوشت ،
فعل نبودن را صرف کردی ،
ومن ،
دل را به فردای نیامده سپردم
آخرین فنجان دلتنگیم را نوشیدم
وایمان آوردم
به فصل سرد آغوشت
خسته ام ، خسته تر از آن نخ سیگاری که
کنج لب هات و شدی بی خبر از سوختنم
در آستانه ی آغوشت ،
فعل نبودن را صرف کردی ،
ومن ،
دل را به فردای نیامده سپردم
وایمان آوردم
به فصل سرد
آخرین فنجان دلتنگی هایم را نوشیدم .
در من زنی زندگی میکند
که سال هاست روح خسته اش درد میکند ،
و
او را هرشب به بند میکشد
و هر روز محاکمه ،
آری ؛
در من زنی ست به نام سکوت
که سال هاست
مرده است
اما هنوز
نفس میکشد.
پدرم گفت :
دخترم تو گم شده ای !
تو در میان حجم کلمات
خود را جا گداشته ای
در میان انبوه واژه های بارانی
درد کشیدی
شکوفه دادی
قد کشیدی
باریدی و
بی خبر از بهار شدی
پنجره ی امید را بگشای
میان این همه بغض واشک
لبخند بزن...
ساعت در حرکت است
خبراز صبحی دیگر میدهد
با لبخندی برمدار زندگی
زندگی را اغاز کن در طلوعی دیگر با لبخند خدا در صبحی دیگر
امروز گره میزنم
واژه ها را میان
حیض کلمات و
نطفه های مانده در بکارت زمین
تا
شادی جوانه زند در میان نحسی اعداد
و واژه ها
سربه خاک درآورند
به شوق آبستن قلم
بی تو با تک تک این ثانیه ها درگیرم
خبرت را همه از آینه ها می گیرم
بیا در فصل طوفانزا ، شبی را همقدم باما
که وقت برگ ریزان ها ببینی انقلابم را
ماه من ؛
در آسمان آبیم
چه زیبا نظاره گر
به دل نشسته ای
اگرچه ایینه ها راغریب میدانی
وطرز نگاهت بوی فاصله میدهد..!
اگرچه دردعشق را نمیفهمی
وسیب سرخ
برایت بیمعناست.. !
باز همه نگاهم به توست...!