
سپید بخوانید
بخوانید از اشعار بانوی غزل نسرین حسینی
پدرم گفت :
دخترم تو گم شده ای !
تو در میان حجم کلمات
خود را جا گداشته ای
در میان انبوه واژه های بارانی
درد کشیدی
شکوفه دادی
قد کشیدی
باریدی و
بی خبر از بهار شدی
پنجره ی امید را بگشای
میان این همه بغض واشک
لبخند بزن...
ساعت در حرکت است
خبراز صبحی دیگر میدهد
با لبخندی برمدار زندگی
زندگی را اغاز کن در طلوعی دیگر با لبخند خدا در صبحی دیگر
امروز گره میزنم
واژه ها را میان
حیض کلمات و
نطفه های مانده در بکارت زمین
تا
شادی جوانه زند در میان نحسی اعداد
و واژه ها
سربه خاک درآورند
به شوق آبستن قلم
بی تو با تک تک این ثانیه ها درگیرم
خبرت را همه از آینه ها می گیرم
بیا در فصل طوفانزا ، شبی را همقدم باما
که وقت برگ ریزان ها ببینی انقلابم را
ماه من ؛
در آسمان آبیم
چه زیبا نظاره گر
به دل نشسته ای
اگرچه ایینه ها راغریب میدانی
وطرز نگاهت بوی فاصله میدهد..!
اگرچه دردعشق را نمیفهمی
وسیب سرخ
برایت بیمعناست.. !
باز همه نگاهم به توست...!
در این قبیله که دیدار روبرو جرم است
زبان دهکده لال است و گفتگو جرم است
بروی شانه طوفان رها نکن دیگر
حریر ملک ختن را که مو به مو جرم است
اگر چه حضرت حافظ وصال می طلبد
بگو به خواجه حذرکن که آرزو جرم است
نگو که سیب...
تو به من
واژه ی دوستت دارمی
بدهکار هستی
که مُرد
پشت پرچین خیال تو
سکوت تلخ خودت را،شبی به معرکه بشکن
از این هوای نفس کُش، بکِش تمامی دامن
دوستان بعد از تو می پرسند احوال مرا
من تنی در شعله دارم یک دل از من جدا
جز یاد تو ای دوست کسی خاطر ما نیست
تا پاک کند تلخترین خاطره ها را
ان نگاه ِ
پر تلاطم چشمانش
دستان عریان مرا ندید
وامروز، خورشید پشت پلک های ِ بغض الود من ، مرد است .
در فصل زرد
پشت دیوار سکوت
به جرم پایکوبی
اسیر شد دختر عصیان
با تولد ی دیگر
ایمان آورده ام
به فصل سرد
آسمان خیال
در این قبیله که دیدار روبرو جرم است
زبان دهکده لال است و گفتگو جرم است
بروی شانه طوفان رها نکن دیگر
حریر ملک ختن را که مو به مو جرم است
اگر چه حضرت حافظ وصال می طلبد
بگو به خواجه حذرکن که آرزو جرم است
نگو...
بیا در فصل طوفانزا ، شبی را همقدم باما
که وقت برگ ریزان ها ببینی انقلابم را
دل به دریا زدم وخون غزل پارو شد
چه شود حک بشود مطلع او بر کفنم
چون نی لبکی خسته ز لب های تو هستم
بردار تواز فاصله هـــا بوســه به اجبــــار
در آستانه ی آغوشت ،
فعل نبودن را صرف کردی ،
ومن ،
دل را به فردای نیامده سپردم
وایمان آوردم
به فصل سرد
آخرین فنجان دلتنگی هایم را نوشیدم .
دل به دریا بزن و واهم ِ را دور بریز
یا بمان یا برو از عشق دگر هیچ مگو