
دختر پاییز
بخوانید از اشعار بانوی غزل نسرین حسینی
جنگ،
چه تناقض شگفتی!
ویران میکند،
میسوزاند،
میگیرد
اما گاه،
در ویرانههایش
چیزی میرویَد
که هیچ صلحی
یادگار نمیگذارد:
آزادی
برای دوست داشت
در دل آسمان، ستارهها سرود میخوانند
بادها با نغمههای آرامشان، روز را نوازش میکنند
هر لبخندتان یک پرتو از شادی است
و هر نفس، قصهای تازه از زندگی
گلها سر تعظیم فرود میآورند
و زمین، با گامهای آرامش، جشن میگیرد
شمعها میرقصند، شعلهها نجوا میکنند
تولد شما، تولدی است که...
آخر شهریور،
فقط تقویم را ورق نمیزند؛
آینهایست که به ما میگوید
هیچ چیز در جهان
به سکون نمیماند.
تو در آستانهای زاده شدهای
که 《پایان و آغاز 》
چون دو چهرهی یک حقیقتاند ،
تابستانی که میسوزد،
پاییزی که میرسد،
و انسانی که باید بفهمد
جهان در 《شدن》معنا دارد....
برگ ها میریزند
اما ریشه ها انقلاب می کنند
تبر بر درخت ،
دار بر انسانیت ،
اما من هنوز ایستادهام
پاییز من سقوط نیست
خیزش است .
بر ما گذشت
هرآنچه نباید میگذشت؛
قرنهایی از سکوت،
روزهایی از تکرار،
و شبهایی که حقیقت را
در هیاهوی تبلیغ گم کردند.
ما،
همیشه در صفهای درازِ وعده،
همیشه در انتظار فردایی که
دیگران برایمان نوشتند.
ما،
پشتِ دیوارهایی بلند
که به نام امنیت ساخته شدند
و به کار زندان...
( وارثان سکوت)
بر ما گذشت
هرآنچه نباید میگذشت؛
قرنهایی از سکوت،
روزهایی از تکرار،
و شبهایی که حقیقت را
در هیاهوی تبلیغ گم کردند.
ما،
همیشه در صفهای درازِ وعده،
همیشه در انتظار فردایی که
دیگران برایمان نوشتند.
ما،
پشتِ دیوارهایی بلند
که به نام امنیت ساخته شدند
و...
دوباره،
میان خاک و سایهها
تو را بلند میکنم، ای زندگی
و با هر قدم
به خودم قول میدهم
که دیگر به عقب نگاه نکنم.
در شهر
صدای آژیرها میلرزد
و هر دیوار
مثل قبر خاموشی
بر شانههای ما سنگینی میکند.
کودکان
با چشمهایی بیفردا
سنگریزهها را میشمارند،
و مادران
پستانهای خشکشان را
به دهان گرسنگی میگذارند.
من
زخمهای مردم را
در دهانم مزه میکنم،
مثل نانی بینمک،
مثل آبی گلآلود.
و شاعر
آخرین فریاد...
در این کوچهها
بوی نان کهنه میآید
و دستهای سیاه
به دنبال تهماندهای در سطلها میگردند.
من
به پنجرهها نگاه میکنم
که همه پردههایشان را کشیدهاند
و خوابهایشان را
پشت دیوارها پنهان کردهاند.
شهر
مثل زنی فرسوده است
که آرایش لبخندش را
باران شسته.
و شاعر
با زبانی زخمی
تمام...
من از تبار لالههای واژگونم،
بر شانههای سترگ کوه،
غرق در اندوهِ خویش،
هر بهار،
با اشکهایی نو،
رگهای خشک خاک را میشکافم.
در ژرفای رگهایم،
نبض خاموش هزاران دانه انار میتپد؛
آنها در تاریکی محض،
سرخترین رویاها را در خود بلعیدهاند.
و من،
زنی گمشده در آینههای غبارآلودم،
در...
خیلی راهها مانده
که هنوز پاهایمان خاکشان را لمس نکرده،
خیلی پنجرهها مانده
که هنوز آفتابشان به صورتمان نرسیده
ما هنوز آغازیم،
و هر آغاز،
قدرتیست برای ادامه
صدایت در نسیم جاریست،
و من، در هلهلهی صبح،
تنها با پرتوهایت
به دنبال تو میگردم.
روزی که رفتی
آن روز،
زمان لغزید و افتاد.
ساعتها، بیپندار ایستادند
و هوا، سنگینتر از سنگ شد.
چشمهایم، از اشک
چیزی جز تاریکی ندیدند.
اما در ژرفنای این تاریکی،
نوری باریک،
چون رشتهای از سپیدهدم
در دل من جوانه میزند.
نام تو،
هنوز در رگهای باد جاریست،
و هر...
جنگ،
چه تناقض شگفتی!
ویران میکند،
میسوزاند،
میگیرد
اما گاه،
در ویرانههایش
چیزی میرویَد
که هیچ صلحی
یادگار نمیگذارد:
آزادی
برای دوست داشت
لحظهای
و پس از آن، هیچ...
زمین میایستد،
زمان فرو میریزد،
اما دستت در دست من
معنای هستیست.
باد خواهد آمد
و ما را خواهد برد،
اما پیش از خاموشی
بگذار لبانت بگوید:
عشق،
تنها دلیل بودن بود.
جهان
پس از تو
ادامه یافت
اما با لحن دیگری
لحنِ خستهٔ کلاغی بر سیمهای برق
یا
نفسِ آخرِ فانوسی در باد.
و من،
میان این روزهای بیپناه،
در تبعیدِ بیتو،
آوارهام.
باد
دیوار را بلعید
آینه
چشمِ خونین حقیقت شد
برگها
در بارانِ گلوله افتادند
و زمین
تاجها را به گور سپرد
خوابم زخمی است
خجالت روی شانههایم میافتد
و بوی تو، سرد و نرم، در رگهایم میچرخد
زیر چتر تنهایی
باران را قدم میزنم
بیآن که دفتر خاطراتت تکان بخورد
و من
در میان سکوت
و فاصلهها
به دنبال واژهای میگردم
که دوباره
دستها و بدنهایمان را
به یکدیگر پیوند دهد
《هفت نشان از زن قوی 》
«زن، قصهٔ امید در دل درد»
1. میشکند، اما فرو نمیریزد.
2. در رگهایش درد جاریست، اما قلبش با امید میتپد.
3. طوفان را دید، ولی به سوی افق دوید.
4. زخمهایش را دوخت و پیراهن فردا پوشید.
5. در رنج ریشه زد، در...
#زن_همان_صبحی_ست_که_جهان_از_او_بیدار_میشود.
زن، ریشه دارد. در خاکِ صبورِ زمین.
او با نسیم میروید، با باران میبارد و با آفتاب میتابد.
زن را نمیشود در قاب واژهها اسیر کرد.
او مفهوم است،
حضور است،
بیآنکه فریاد بزند.
زن، تاریخِ خاموشِ صبر است
که قرنها در لابهلای کتابها گم شد
و کسی نفهمید...
در آستانه ی آغوشت ،
فعل نبودن را صرف کردی ،
ومن ،
دل را به فردای نیامده سپردم
آخرین فنجان دلتنگیم را نوشیدم
وایمان آوردم
به فصل سرد آغوشت
خسته ام ، خسته تر از آن نخ سیگاری که
کنج لب هات و شدی بی خبر از سوختنم
در آستانه ی آغوشت ،
فعل نبودن را صرف کردی ،
ومن ،
دل را به فردای نیامده سپردم
وایمان آوردم
به فصل سرد
آخرین فنجان دلتنگی هایم را نوشیدم .
در من زنی زندگی میکند
که سال هاست روح خسته اش درد میکند ،
و
او را هرشب به بند میکشد
و هر روز محاکمه ،
آری ؛
در من زنی ست به نام سکوت
که سال هاست
مرده است
اما هنوز
نفس میکشد.