سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
ابرقدرت ترین چشم جهان را داشتی در سرطمع کردی به نفت قرمز این قلب پهناور! برای من که مردی پارسی هستم کمی زشت استشروع سومین جنگ جهان با چشم یک دختر...به روی پلک هایش لشکر سرباز مشکی پوشکه هر یک توی دستش یک سلاح سرد یک خنجردرون پیرهن عطری که اشکم را درآورده ستخودم هم مانده ام عطر است این یا گاز اشک آور؟برای جنگ باید سمت دشمن رفت پس هرچهبه من نزدیکتر...نزدیکتر...نزدیکتر...بهتر!و من تنها سلاحم طبع شعرم بود و او فهمیدوحا...
با خدا باش و پادشاهی کن...
آرزوهایم رابه خدایی میسپارم که ...یوسف را از عمق چاه به پادشاهی رساند و خدایی ست مهربان تر از حد تصور...
جهان جای عجیبی است ! اینجا ایران استکشوری که در آن بچه ها در دبستان زبان های مختلف را میآموزند ، به آن ها هر روز صبح یک لیوان شیر و یک لقمه از نان سنگک با خامه و عسل میدهند، بچه ها باید صبح ها شعر های حافظ و سعدی را مرور کنند.مادرها امکان ندارد نگران بچه ها باشند، هر فرزندی تا از خانه خارج شود ، هزاری هم که نخواهد به بهترین و سلامت ترین شکل به خانه بازمیگردد...اینجا پدرها با حقوق های بازنشستگی پادشاهی می کنند و سرشان بابتِ آمد و رفت م...
شروع پادشاهیعقرب های آبان ماهیمبارک!...