پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
سال به پایان نرسد کاش بهاران نشودبغض به باران برسد عشق که پنهان نشوددر کلبه کنعان یعقوب که گریان بشودیوسف قصه کنعان او که خندان نشود...
ای آنکه پیرم کرده ای دل را ببازم حاضریبه دور چشمت کعبه ای دیگر بسازم حاضریشیرین گهی در پشت نقشی تازه پنهان میشودفرهاد باشم من به نقشت هی بنازم حاضریای که تویی جان و تنم یاد تو هر دم به لبمآتش گرفته حنجرم می سوزد این تن از تبمیوسف و آشفته سرم من خود زلیخا می درمحالا که نازت می خرم ای ماه باشی در شبم...
گفتند امید چیست؟،،،گفتم امید آن است ، ک یوسف را از ت چاه ب بیرون بلکه ب میز پادشاهی رساند..یوسف از درون چاه فریاد کشید ب برادرانش گفت:من در دلم ریشه امید ب خدا را کاشته ام ..هیچ توفانی از ریشه نمی تواند تکانم دهد..بادی میلرزد و علف هرزی ب رقص می اید..ریشه امیدم توکل ب خداست ..بتاز توفان دیوار دلم هم نمیلرزد..چه خنده ی مستانه ای می کند ،ریشه ریشه امیدم ب هجوم غرش تو ،بتاز توفان من ریشه امیدم توکل ب خداست.....
ای آنکه پیرم کرده ای دل را ببازم حاضریدور چشمت کعبه ای دیگر بسازم حاضریگاه شیرین پشت نقشی تازه پنهان می شودمثل فرهاد من به نقش تو بنازم حاضریتو راز و نیاز هر شبی ای همه یادم شده تومن شده ام نشان به تو یا که شکارم شده تویوسف آشفته سرم من خود زولیخا میدرمنصب شده تصویر تو در کنج اتاقم شده تو...
یک سنگ میان راه می اندازند یک تیر به سمت ماه می اندازنداینان که برادران یوسف هستندیک روز مرا به چاه می اندازندبهزادغدیری ، شاعر کاشانی...
عشق آنست که یوسف بخورد شلاقیدرد تا مغز و سر جان زلیخا برود...
آرزوهایم رابه خدایی میسپارم که ...یوسف را از عمق چاه به پادشاهی رساند و خدایی ست مهربان تر از حد تصور...
قفس تنگ فلکجای پر افشانی نیستیوسفی نیست درینمصر که زندانی نیست...
کاش یوسف در کنارم بود و می گفتکه تعبیر کدامین خواب من دیدار با توست...
پاییزچشم به چشمبرهنه میکندخودش راهمچون زلیخاتا تعبیر شوداین همه خواب زمستانیدر چشمهای یوسف...
لبخند که می زنی یوسفی میشوم که بی هیچ برادری در چال گونه ات گم میشوم...
دل به نارنج لبت بستم و چال گونه هاتیوسفم دیگر چرا من را به چاه انداختی؟...
یازده تا بچه جز یوسف فقط یعقوب ساختصنعت انبوه سازی را فرادا باب کرد...
در کوی تو معروفم و از روی تو محرومگرگ دهن آلوده یوسف ندریده...
یوسف من بیش ازین در چاه ظلمانی مباشتخت کنعان خالی افتاده است زندانی مباش...
زلیخا جان یوسفت راستش را بگو...به خدایت چه گفتی که اینطور پادرمیانی کرد؟؟...
چه خوب ! رفته ای اما ، هنوز هم خوبمخیالِ خام نکن ؛ اینکه سخت ، آشوبم !جهان ، هنوز جهان است و من سراپا شورتو را به یاد ندارم ، نگارِ محبوبم !!!ببین چه شاد و خرامان و سرخوشم بی تووَ در صبوری و طاقت ؛ عجیب ، ایّوبم ...خیالِ خام نکن ؛ اینکه رفته ای و منم ؛ز درد رفتنِ تو ، بیقرار و مصلوبم !منی که شوق ندارم ، برای یوسف ها ؛بدونِ حسرتِ_یوسف ، چگونه یعقوبم ؟خیال کرده ای از ترسِ بی تو بودن ها ؛نمای خاطره ات را به سینه می کوبم ؟چه خ...