انزلی مثل مادر حتی اگر بدقول باشی و دیر به دیر سر بزنی باز با آغوش باز ازت استقبال میکنه
من تو را هر شب نفس می کشم تو چرا هنوز از خواب هایم بویی نبرده ای؟ ...
تو پیامبر عشق بودی و معجزه ات سفر وقتی به تو ایمان آوردم که رفته بودی...
عشق فراموش کار است مانند کودکی که زنگ خانه ای را می زند اما فراموش می کند فرار کند مانند زخمی که فراموش می کند خوب شود مانند بارانی که فراموش می کند بند بیاید ...
زندگی خیلی با نمکه و زخم های ما باز ...
دیدن آگهی ترحیم دوست های قدیمی، نفرینی است که پیری به ما هدیه می دهد
سوراخ کنج دیوار را با سیمان می پوشانم. مورچه ای از راه می رسد و روبروی سوراخ مسدود شده می ایستد. انگار از غیب شدن سوراخ شوکه شده باشد. آرام صورتم را به او نزدیک و زمزمه می کنم “ مشکلی پیش آمده؟ “ پاسخی نمی دهد. مرا نمی شنود....
سر روی سینه ات می گذارم در انتظار صدای قلبت سرم به سنگ می خورد بر می گردم
اما تنها تو بودے کہ بہ من آموختی هیچ چیز را سخت نگیرم بہ جز دست هایت ...