پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
همین که صدایم میکنیهمه چیز بهم میریزدکلماتدست و پایشان را گم میکنندو تمام قافیه ها از شعرهامی افتند و میشکنندتو که نمیدانیبرای گفتن یک جانم به توتمام الفبا نفس کم می آورند...
کمیبخندهوسمردنکردهام...
با خاک یکسان میکند دلم رامگر چند ریشتر است نگاهت؟...
عشق ما میتوانست شهره ی شهر باشدو یا ته ش به یک رمان عاشقانه ی پرفروش ختم شود...تاریخ مدیون است...به تمام مردم شهربه تمام دوست داران رمانه های عاشقانه....ما در بدترین نقطه ی تاریخ عاشق هم شدیم!...
آذر بود و بادهای همیشگی اشحواسم پرت تو شد!تو را که دیدم ....فراموش کردم کلاه دلم را بگیرم!...
دوست داشتن آدمها مثل رانندگی درجاده است!قابل پیش بینی نیست چه میشود ...تعدادی راه را گم میکنند و منصرف میشوند و دور میزنندو برمیگردند سر جای اولشان!بعضی دیگر اشتباهی وارد اتوبان یک طرفه ای میشودکه دور برگردان ندارد...نه میتوانند توقف کنند نه میتوانند دور بزننددسته ای دیگر سقوط میکنند ازجاده!و به دره ی عشق یک طرفه می افتند و روحشان مرگ مغزی میشود....!و بالاخره اندکی از ادمها به مقصد میرسند ...!...
با همه مهربانبا من سرجنگ داریبدقلقلی نکن عشق جانمگر من آبانمتا به من میرسی مهرت تمام میشود...