پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
زردی ام را گونه ی بی رنگ و رویم را ندیددانه های برفِ مانده روی مویم را ندیددید چشمم چشمه ی خون است و می جوشد غزلآه ...بغض بسته ی راه گلویم را ندیدپلک تا بر هم زدم رخساره ی شب رفته بودمن پر از شب بو شدم، هرچند بویم را ندیدباز هم صبحی غزل خوان آسمان باران گرفت حیف شد رنگین کمانِ آرزویم را ندیدسوختم تا یک نفس فانوس شب هایش شومآب شد از دوری اش دل، های وهویم را ندیدبرکه ی لبریز چشمم باز مهتابی شده تکه های ماه روشن ر...
بی تاب ترینم؛بگشای ساحل امن آغوشت را،قراری باشبر موج های طوفانی دلم... ....
بخند جانماز آن خنده هایی که همیشهشهر دلم راطوفانی می کند...
رودخانه است راهش دهید...راهی به دریایش دهید...مستانه و طوفانی است...راهی به دنیایش دهید....
خنده ی خشکی به لب دارم ولی بارانی امظاهری آرام دارد باطن طوفانی ام...