پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
خودم را تکاندم...چقدرغبار این سال هابر تنم سنگینی می کرد....
فرصت کردیسری به خاطراتمان بزنکسی لا به لای آن خاطراتهر روز غبار از خیالتمیشورد و چشم به راه توست...
غبارِ عادت پیوسته در مسیر تماشاستهمیشه با نفس تازه راه باید رفتو فوت باید کردکه پاک پاک شود صورت طلایی مرگ.....
می توانی بروی عزیز دلماماپشت غبار همین پنجره حتیتا ابد خواهی ماندتا ابد دست تکان خواهی داد!...