خودم را تکاندم... چقدر غبار این سال ها بر تنم سنگینی می کرد.
فرصت کردی سری به خاطراتمان بزن کسی لا به لای آن خاطرات هر روز غبار از خیالت میشورد و چشم به راه توست
غبارِ عادت پیوسته در مسیر تماشاست همیشه با نفس تازه راه باید رفت و فوت باید کرد که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ..
می توانی بروی عزیز دلم اما پشت غبار همین پنجره حتی تا ابد خواهی ماند تا ابد دست تکان خواهی داد!