پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چشمهایت رادستهایت رانگاهت راآغوشت راخلاصه بگویم خودت راازمن مگیرتو تنها امید زنده بودن منی...
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غمگسارینه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری...
باد بهار می دمد و من ز یار دوربا غم نشسته دایم و از غمگسار دور...
خدایا عاشقش کن تا بفهمد درد من رابفهمد روزگار غمگسار سرد من را...