چشمهایت را دستهایت را نگاهت را آغوشت را خلاصه بگویم خودت را ازمن مگیر تو تنها امید زنده بودن منی
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غمگساری نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری
باد بهار می دمد و من ز یار دور با غم نشسته دایم و از غمگسار دور
خدایا عاشقش کن تا بفهمد درد من را بفهمد روزگار غمگسار سرد من را