جمعه , ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
یک زمان تنها بمانی تو ز خلقدر غم و اندیشه مانی تا به حلق...
وای آن دل که بدو از تو نشانی نرسدمرده آن تن که بدو مژده جانی نرسد...
ای جان چو رو نمودی جان و دلم ربودی...
چه شود گر ز ملاقات دوایی سازیخسته ای را که دل و دیده به دست تو سپرد...
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنماوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم...
ما همه اجزای آدم بوده ایمدر بهشت آن لحنها بشنوده ایم...
جان ها همه پا کوبند آن لحظه که دل کوبی...
گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو...
با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است در خزان گر برود رونق بستان تو مرو...
بی صورت او مجلس ما را نمکی نیست...
نور دو دیده منی دور مشو ز چشم من...
ور در لطف ببستی در اومید مبند...
بهر آرام دلم نام دلارام بگو...
ما را به غم کردی رها ، شرمی نکردی از خدا اکنون بیا در کوی ما ، آن دل که بردی باز ده...
بی عشق نشاط و طرب افزون نشودبی عشق وجود خوب و موزون نشود...
چشم بد از روی خوبت دور باد...
نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست...
گر هیچ مرا در دل تو جاست بگوگر هست بگو نیست بگو راست بگو...
بوی جانی سوی جانم می رسد بوی یار مهربانم می رسد...
صبح آمده ، برخیز که خورشید تویی در عالمِ نا امیدی ، امید تویی ......
در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک بجز مهر به جز عشق دگر تخم نکاریم...
بعد نومیدی بسی امیدهاست از پس ظلمت بسی خورشیدهاست...
چون بسی ابلیس آدم روی هستپس بهر دستی نشاید داد دست...
عمر که بی عشق رفت هیچ حسابش مگیر...
ناخوشِ او خوش بود در جان منجان ، فدای یارِ دل رنجانِ منحضرت مولانا...
به جناب عشق گفتم تو بیا دوای ما باشکه به پاسخم بگفتا تو بمان و مبتلا باش...
ذاتت عسل است ای جان گفتت عسلی دیگر...
ای دوست قبولم کن و جانم بستانمستم کن و از هر دو جهانم بستان...
عمر که بی عشق رفت هیچ حسابش مگیر......
عمر که بی عشق رفت هیچ حسابش مگیر!...
غربت آن است که با جمعی و جانانت نیست ...
من بی دلم ای نگار و تو دلداری...
عید نمیدهد فرح!بی نظر هلال تو......
از خواب چو برخیزماول تو به یاد آیی!...
عید هر کس آن مهی باشد که او قربان اوست ......
چشم هایتمثل غزلی ست که مولانا سروده باشدو چاوشی بخواند.......
جانِ من و جَهان توییدلبرِ بینشان توییخوش بِنَواز جانِ منجُمله نیاز میشوم ️️️...
تو مرجانیتو در جانیتو مروارید غلتانیاگر قلبم صدف باشدمیان آنتو پنهانی...
سوگند بدین یک جان ، کز غیر تو بیزارم !جان من و جان تو گویی یکی بودهست ......
تلخ کنی دهان منقند به دیگران دهی.....
دانی که چرا دار مکافات شدیم؟ ناکرده گنه، چنین مجازات شدیم؟ کُشتیم خرد، دار زدیم دانش را دربند و اسیر صد خرافات شدیم!...
دلی دارم که خوی عِشق داردکه جُز با عاشقان هَمدم نگردد...
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آیدتو یکی نهای هزاری ، تو چراغ خود بر افروز...
ما را به خود کردی رها شرمی نکردی از خدااکنون بیا در کوی ما آن دل که بردی باز ده...
عالم اگر بَر هم رَوَد ،عشقِ تو را بادا بقا ......
عشقت به دلم درآمد و شاد برفتباز آمد و رَختِ خویش بنهاد برفت !گفتم به تکلف دو سه روزی بنشینبنشست و کنون رفتنش از یاد برفت...
یارانِ نو گرفتی و ما را گذاشتی ؛ما بیتو ناخوشیم اگر تو خوشی ز ما...
ای زندگیِ تن و توانم همه تو ...جانی و دلی ای دل و جانم همه توتو هستیِ من شدی از آنی همه منمن نیست شدم درتو از آنم همه تو...