سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
روزها تکراری، اما تو تکرار نشو، که بیزارم از تکرار... حجت اله حبیبی...
خسته ام کاش کسی حال مرا میفهمیدیا که دل با غم و اندوه جهان میجنگیدخسته ام کاش که این بغض گران سر برسدعمر دنیای من ای کاش به اخر برسدنه به غربت دل من شاد و نه در خانه دوستزخودی خوردم و از دوست رسد هرچه نکوستخسته ام خسته تر از انکه بفهمید مرامقصدی نیست مرا کاش نپرسید کجاروزگاریست در این غصه و غم مینالمز جدایی و از این فاصله ها بیزارممرهمی نیست به حال دل بیچاره مندرد و دل میکنم ای دوست مرا زخم نزن...
حسود نیستمفقط از تمام آدمهایی که نگاهت می کنند ،با تو حرف می زنند ؛و دوستت دارند ،بیزارم !........
عزیز بسیار دورِ من! می دانم که نمی خوانی. من برای تو می نویسم، تو برای دیگری و دیگری برای دیگریِ دیگر. شبهای پاییزی شهر من خیلی سرد است. طوری که صدای به هم خوردن دندان هایم را می شنوم. آخر می دانی؛ من شبها را تنها با یاد تو سر می کنم. یادی از تو و صدایت که خاطرات خوبمان را یادم می آورد. اگر من هم مثل باقی مردم شهر، خوابیده بودم آنوقت سرما را زودتر از موعدش نمی پوشیدم. قبلا هم بهت گفته بودم هرشب یک چراغ کم فروغی در فاصله ی بسیار دور از اتاق تاریک ...
سوگند بدین یک جان ، کز غیر تو بیزارم !جان من و جان تو گویی یکی بودهست ......
انگشتانی تازه میخواهم برای دگرگونه نوشتن !از انگشتانی که قد نمیکشند، از درختانی که نه بلند میشوند و نه میمیرند، بیزارم !...
از درد و دل کردن برای خلق بیزارمهرشب غمم را میکِشد بر دوش سیگارم...
جانِ تو و جانِ من گویی که یکی بوده ستسوگند بدین یک جان کز غیر تو بیزارم...
تفنگات را زمین بگذارکه من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجارتفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهن....
من که از خود بیزارم!تو چرا آینه به دستروبرو ایستاده ای؟...