شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
می گوید آن دنیا جان های رفته را به مردگان باز می گردانند؛ دیدارِ تو، جانِ من، به قیامت! - کتایون آتاکیشی زاده...
جان منمن نه برای جوانی سی سالگی هایتنه برای ناز چشمان سیاهتنه برای بازوان نیرومندتو نه برای سبزی و طراوت بهارتکه برای خزان تنهایی هایت آمده اممرا ببر به روزهای سالخوردگی اتبه سردی و خشکی زمستانتبه چین و چروک های پیشانی اتبرف نشسته روی موهایتو خستگی و درد زانوهایتبه روزهایی که دست های لرزان تورا خواهم گرفتبا چشم های کم سوی تو خواهم دیدبا عصای چوبی تو قدم خواهم زدو در خط عمیق لبخندت لانه خواهم کردهمان روزهایی که فراموش...
سوگند بدین یک جان ، کز غیر تو بیزارم !جان من و جان تو گویی یکی بودهست ......
جان منو جان تورا هر دو بهم دوخت قضا...!...
تمام من برای توتویی که جان من شدی...
بودنت دور اما یادت جان من است...
آخر من کجا خبر داشتم، یک تو قرار است از آسمان و زمین سر و کله اش وسط زندگیام پیدا بشود و بشود جان من؟تو آمدی و نگاهت، صدایت، دستانت، شدهاند تمام من. تو آمدی و من میان بودن تو گم شدهام و ایکاش که دیگر پیدا نشوم. تو آمدی و شدهای جان من و کیست که نداند آدم فقط یک جان دارد؟...
جان من و جان تو را هر دو به هم دوخت قضاخوش خوش خوش خوشمپیش تو ای شاه خوشان...
دوستت دارمای دورترین عشق محالنبودنت راهیچ بودنی پر نمی کند،دل آشوبمچشمانمخیس باران است؛از سکوتتمی هراسمتو جان منیصدایم کن......