سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپیدمن شبم تو ماه من بر آسمان بی من مرو...
چشم تو خواب می رود یا که تو ناز می کنی؟...
گوئیکه به تن دور و به دل با یارم...
مگذار که غصه در میانت گیرد...
عشق جانست عشق تو جان تر...
زهی صبحی که او آید نشیند بر سر بالینتو چشم از خواب بگشایی ببینی شاه شادانی...
در دل و جان خانه کردی عاقبت...
بعد نومیدی بسی اومیدهاستاز پس ظلمت بسی خورشیدهاست...
کشاکش هاست در جانم کشنده کیست می دانم...
جان فدای یار دل رنجان من...
ای دل پاره پاره ام دیدن او است چاره ام...
گر چنینی، گر چنانی، جان مایی جان جان...
خُنُک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش بِنَماند هیچش اِلّا هوس قمار دیگر...
هرکه از ما کند به نیکی یادیادش اندر جهان به نیکی باد...
ای از ورای پرده ها تاب تو تابستان ماما را چو تابستان بِبَر دل گرم تا بُستان ما...
پیش آ بهار خوبی تو اصل فصل هایی تا فصل ها بسوزد جمله بهار ماند...
ای دریغا که حریفان همه سر بنهادند باده عشق عمل کرد و همه افتادند...
دولت بر ماست چون تو هستی...
بر گذشته حسرت آوردن خطاست...
از پس ظلمت بسی خورشیدهاست...
در این سرما و باران یار خوشتر...
چو خدا بود پناهت چه خطر بود ز راهت...
چه خوش است انتظارِ تو...
سر رشتهٔ شادیست خیال خوش تو...
آنک به دل اسیرمش در دل و جان پذیرمش گر چه گذشت عمر من باز ز سر بگیرمش...
صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرمتا به کجا کشد مرا مستی بی امان تو...
ما چارهٔ عالمیم و بیچارهٔ تو...
آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم...
منم آن عاشق عشقت که جز این کار ندارم...
جای گله نیست چون تو هستی همه هست...
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آیدتو یکی نه ای هزاری تو چراغ خود برافروز...
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم...
قلم از عشق بشکند چو نویسد نشان تو...
اسرار دلم جمله خیال یار است...
ای مه عید روی تو ای شب قدر موی توچون برسم بجوی تو پاک شود پلید من...
نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز مننخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو...
قهر است کار آتش گریه ست پیشه شمع از ما وفا و خدمت وز یار بی وفایی...
تو مرو گر بروی جان مرا با خود بر...
چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست...
پیش آ بهار خوبی تو اصل فصل هایی...
و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرهاره پنهان بنماید که کس آن راه نداند...
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد تا مهر کسی دگر نروید هرگز...
چه نکو طریق باشد که خدا رفیق باشد...
نور خواهی مُستعد نور شو...
خوش باش که هر که راز داندداند که خوشی خوشی کشاند...
در بلا هم می چشم لذات اومات اویم مات اویم مات او...
کعبه جان ها تویی گرد تو آرم طواف...
دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالشبه که ماند به که ماند به که ماند به که ماند...
صفت چراغ داری چو به خانه شب درآیی همه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی...
من نشان کرده ام تو را که ز تو دلخوشی های بی نشان آمد...