پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
وقتی به اثر پروانه ای ایمان آوردمکه تو آنجا میخندیدی،دل من اینجا میلرزید....
بسته ام بار سفریار به همراهم نیستچشم من آب فقطپشت سرم میریزد .....
در حسرت موهای تو جانم به لب آمدبر مخترع روسری صد لعنت و نفرین ...
گریه هایم در مسیرِ عشق یادم داده اند آنکه حسش بیش ، اشکش بیشتر ... ...
خط چشمت را کمی کمتر بکش ای نازنینشهر و زادگاه مرا ویرانه میخواهی چکار؟...
دل ما بودولی تنگ شما است چرا؟ ...
عصر دیروز از کنارت گذشتمامانشناختمتگفتم که فراموشت کرده ام......