وقتی به اثر پروانه ای ایمان آوردم که تو آنجا میخندیدی،دل من اینجا میلرزید.
بسته ام بار سفر یار به همراهم نیست چشم من آب فقط پشت سرم میریزد ..
در حسرت موهای تو جانم به لب آمد بر مخترع روسری صد لعنت و نفرین
گریه هایم در مسیرِ عشق یادم داده اند آنکه حسش بیش ، اشکش بیشتر ...
خط چشمت را کمی کمتر بکش ای نازنین شهر و زادگاه مرا ویرانه میخواهی چکار؟
دل ما بود ولی تنگ شما است چرا؟
عصر دیروز از کنارت گذشتم امانشناختمت گفتم که فراموشت کرده ام...