برگریزان آمد و پاییز شد بار دگر برگهای غم فرو ریزد ز دل ای کاشکی
کاشکی محکوم اغوشت شوم شاید که تو باورت گردد که من زندانی چشم توام ....
کاشکی سر بشکند، پا بشکند، دل نشکند سرگذشت دل شکستن بود و بس جانکاه بود
ای وای... همه چی خوب بود چشمون کردن نمیتونن ببیننت با من کاشکی بشه اون روزا برگردن