پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
🖤محتاج شده ام به بودنتبه یک عمر دوست داشتنت به گرمای وجودت در زندگی امبه حال خوب خواستنت آرامشم شده آغوشتدیدنت، بوسیدنتهمچون خورشیدی در تاریکی وجودمبرای جان من نفسیبرای قلبم برهان ضربانیبر درد های دلم مرهمی...
دلم میخواهد برومجایش را نمی دانمفقط میخواهم از حالی ک در این زمان دارم دور شومحالی ک فهمیدنش برای خودم هم نا ممکن استدلم دور شدن می خواهداز شلوغیاز دغدغهاز آدم هادلم رفتن می خواهدیک رفتن طولانی...
وقتی که چشمانت به چشمم خورددست و پا را نهدل را گم کردم🖤...
کسی باید باشد کهتورا تمام و کمال احساس کندخنده ات را ببینید غمت را بشنود اشکت را بفهمدشکسته های دلت را روی هم بگذاردبچسباند تادلت دوباره دل بشود...
چشمای تو دنیای رنگی یک آدم سیاه و سفیده...
درد دل دیوانه را دیوانه میداند که چیستکیوان بلدی...
مبتلایم به لاعلاج ترین بیمارییک بیماری به نام عشقتپش قلب میگیرم،،در لحظه نگاه کردنتنفسم تنگ میشود،، در زمان دوریتآرامشم سلب میشود،، هنگام غمگین بودنتمن دیوانه ای هستم دچار تو کیوان بلدی...