پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من دخترک چهار ساله ی پالتو قرمزی کولی ام.که سر خیابان مولوی،همراه با مادرم به گدایی مشغولم.شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
قسم خوردم دگر دلربایی نکنماز هر تنگ نظری عشق را گدایی نکنم به عقل سلیم خود بی وفایی نکنم به فنجان قهوه ی رمال نگاهی نکنم...
یاد گرفته ام که هرگز عشق، محبت، رفاقت و هیچ چیز با ارزش دیگری را از کسی گدایی نکنم.چون معمولا چیز با ارزش را به گدا نمی دهند.یاد گرفته ام که همیشه آنگونه سبک بار زندگی کنم که به هنگام رویارویی با ناگزیر های سهمگین زندگی چون دوستی، عشق یا مرگ، چیز زیادی برای از دست دادن نداشته باشم... ...
هیچ وقت عشق رو گدایی نکن چون چیز با ارزش رو به گدا نمیدن...
گدایی، همه جورش بده.گدایی عشق از همش بدتره......
برای عشق مبارزه کنولی هرگز گدایی نکن...