پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
هر شب بغض در من طلوع می کندو خزان دست از سر آسمان چشم هایمبر نمی داردبیا عشق را در من زنده کنتا که همچون نهالمیان دامنت سبز شومبیا که من در انتهای هر شبمبهار آمدنت راانتظار می کشممجید رفیع زاد...
در انزوای خویشو در نهایت دلتنگیپناه می برم به باران عشقکه تنها مرهم زخم کهنه امهمین اشک هایی استکه به امید آمدنتنهال خشکیده ی وصل راآبیاری می کندمجید رفیع زاد...
آنکه در باغ دلم ریشه فرو برده ز نو گرچه نوخیز نهالیست ، سراپا ثمر است...
و من آن نهال سبز باران ندیده ام که ریشه در سپیدار استواری دارم به نام پدر......
میانِ گردابی بودم، گردابی که مرا به هر سو می کشاند؛ گردابی غم آلود و وحشت بار...گردابی که که مرا از من گرفته بود، نمی دانستم کیستم؟!اصلا من گمشده بودم، میانِ ترس و دلهره هایم...در پسِ همین روزها بود که تو آمدی...میدانی، من میانِ دستانِ گرمِ تو خود را یافتمدستانم را گرفتی، دستانم زنده شد، نهالی جوانه زد، نهال رشد کرد و بزرگ شد و امروز از عشقِ توست که دستانم تا آسمان میرسد...به راستی که با تو انسانم و خوشبخت ترین...
نهال عمر تو ای دوست همیشه رعنا بادبهار حسن تو بی آفت از خزان ها بادهمواره شمع وجود تو روشنایی بخشهمیشه روشنیت گرم و محفل آرا بادتولدت مبارک...
ای نهال سبز تازهفصل بی بارم تو کردی توبی نصیب و بی قراروزارو بیمارم تو کردی توطاقت ماندن ندارمآه ای دنیا خداحافظمی روم تنهای تنهاای گُل زیبا خداحافظ...