جمعه , ۱۰ فروردین ۱۴۰۳
تو گوشه دِنج هر کلامیکه عطر و بوی عشق میدهی تو همان شعر باران خورده ،با نَم ذرات اَشک را می مانیکه در کلام جاری شدیچه زیباست صدایت زدن، وجانم گُفتنتتو لَمس دِل اَنگیزی برای لَم دادن ،شانه های یک عصر پاییزی اَز پَس کوچه های اِحساس می آییجایی که آغوش جنس آرامش می بافدبَهانه کن ،هوای خوب بارانی راشاید ساعت ها حَرفمان بگیرد شاید این بار راز آشفتگی موها و دَرخشندگی چشمانت را، بدانم شاید هم ریتم تند قلبهایمان سخن بگویدد...
عصرانهدلم یک گوشه ی دنج دریک کافه میخواهدفقط من و تو.در ازدحام جمعیت این شهرفقط تورا ببینم,تو قهوه تعارف کنیمن غرق در قهوه ای چشمانتطعم خوش بودنت رابنوشم...