شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
پرآوازه بود نت خواستنت پرنده ها می رقصیدند بهار طلوع می کردیاسمن ایرانی...
خستگی روی شانه های نگاهمسنگینی می کنداما هنوز در سکوت مبهم این شبآوازه ی زیر لب خیالی ترین تردید روشنمکه فردا ، با تو می رسد آیایا دوباره فقط صبح می شود...جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
زیبای بی چون و چرا هرگز نفهمیدی تنها دلیل خوب این دنیای بد بودی اما تو تقصیری نداری کاش امکان داشت اینقدر زیبا نبودن رابلد بودی آوازه ات تا شهر های ساحلی رفته دریا حسابت را از آدم ها جدا کردهپیش از تو زیبایی همیشه حد و مرزی داشت زیبایی تو مرزها را جا به جا کرده......