پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چندین سال است منتظرم از پرده رخ بنمایی به پایان رسد بیکسی مژده رسد از شیداییتنهام خستم عهد نشکستم این که هستم نیمه مستم خود شکستم درنبستم تا تو از در تو فرمایی این که منم جسم تنم تو هستی جان در بدنم ای گل بنم من چه کنم تا بر رویم در بگشایی تو اممیدی خوش رسیدی مرا دیدی ده نویدی عشق دمیدی آفریدی الحق خالق زیبایی تو پناهی کن نگاهی تو اللاهی قبله گاهی از هر آهی تو آگاهی از هر دیده تو بینایی کون مکان چرخ زمان حکم فرمان درد درمان ...
اگه یارم تو هستی بیا دستت بگیرم در این غربت که هستم نگذار که بمیرم منو عشق محالم دوراز تو زار حالممرغ خسته مثالم در قفس زجانم سیرمملک تو آشیانست بام تو بام خانست با تو عشق جاودانست نمیمیرم نمیرم در رهت خسته پایم گریه و های هایم من با اینها می آیم سوی تو چون که گیرمگیر دل بر نگاهت بنگرم روی ماهت آن دو چشم سیاهت منو کرده اسیرم سعید هجران این غربت بیکسی رطل ذلتاز ازل درد حسرت حیف که حیف کرده پیرم درد بیکسی مهجوری /شاعر سعید...
دور از رخت دل من تاب توان ندارد⚡ بی شور بی ضمیرم شعرم بیان ندارد⚡این قلبی که شکستی اصل صاحبش تو هستی✍گفتم که خلق بداند عشقم نهان ندارد⚡پنهان کردم عشقم را تا تو از من نرنجی 💙حیف ندانستی گفتی دردت درمان ندارد⚡گفتم گهی دلگیرم انگار دلداری دارم 💙گفتی که شاید خیر است این نگران ندارد⚡ گفتم که در خیالم یارم را می پرستم 💙خندیدی گفتی خواب است در روز نشان ندارد ⚡خواستم بگم روز شب هر صبح شام تو هستی👸آن یاری که کنارش سعید هجران ندارد ...
در این ملک خیال من حیف دلبرم در کار نیستچون نخورده جام عشق خوابیده است بیدار نیستمن ندارم تاب تنهایی در این ظلمت سراماه ندارد روشنی چون شمس من انگار نیستشب ندارد رنگ بو صهبا ندارم ور سبو یا شبم نیست آن شب یا یار من آن یار نیست شاعر سعید هجران سلماسی...