ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر
مرا بی تو قراری نیست تو دانی بی قراری چیست ؟
نیست مرا جز تو دوا ای تو دوای دل من
تو همان هیچ هستی که هرگاه از من می پرسند به چه چیزی فکر می کنی ؟ می گویم هیچ
احساس من و ساز تو جان های هم آهنگ ساز تو دهد روح مرا قدرت پرواز
یکدم برون نمی رود از سر من خیال تو این بی تو حال ماست چگونه است حال تو
چاره بعد از تو ندانیم به جز تنهایی
آنکه بر لوح دلم نقش ابد بست تویی
آشکارا نهان کنم تا چند ؟ دوست می دارمت به بانک بلند
هر چه آمد به سرم از تپش نام تو بود
جز خواستن تو هیچ نخواهد دل ما
آنکه خواب خوشم از دیده ربوده است تویی
حاشا که مرا جز تو در دیده کسی باشد یا جز غم عشق تو در دل هوسی باشد
با چای تو باشد سر صبحی چه شود ، عشق آغوش تو و گرمی یک جرعه غزل وای
هر چه کنم نمی شود تا بروی تو از دلم
ای که همه نگاه من خورده گره به روی تو تا نرود نفس ز تن پا نکشم ز کوی تو
ترسم نکشد بی تو به فردا دل من
بی تو شب ،شب است اما بخیر نیست
هر نفسی می رسد از سینه ام این ناله به گوش که در این خانه دلی هست به هیچش مفروش
ای تو چشمانت سبز من به چشمان خیال انگیزت معتادم
اهل اویم مرا میل دگر نیست بگویم
دردیست در دلم که دوایش نگاه توست
آن که آسان می سپارد جان به دیدارت منم
میخرم ناز تو این ناز خریدن دارد دل سپردن به تو، از خویش بریدن دارد