امشب منم مهمان تو دست من و دامان تو یا قفل در وا می کنی یا تا سحر دف می زنم
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم
از گل و ماه و پری در چشم من زیباتری
سر و سامان بدهی یا سر و سامان ببری قلب من سوی شما میل تپیدن دارد
رنگ رخساره خبر میدهد از سرّ درون دختری قلب مرا سخت چپاوُل کرده
به جز وصال تو هیچ از خدا نخواسته ایم
هر چند حیا می کند از بوسه ی ما دوست دلتنگی ما بیشتر از دلهره ی اوست
تو را در روزگاری دوست دارم که عشق را نمی شناسند
به جای اینکه خیال محال من باشی نمیشود که بیایی و مال من باشی ؟
امیدی نیست از شانس بد من زیباترین دختر شهر هم هستی
فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم بنده ی عشق توام و از هر دو جهان آزادم
تو نباشی من از اعماق غرورم دورم زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم
وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم بند را بر گسلیم از همه بیگانه شویم
سر پیری اگر معرکه ای هم باشد من تو را باز تو را باز تو را میخواهم
یک نفر از جنس احساس تو می خواهد دلم یک نفر مثل خودت اصلا تو می خواهد دلم
فریاد و فغان و ناله ام دانى چیست؟ یعنى که تو را تو را تو را می خواهم
روی به خاک می نهم گر تو هلاک می کنی دست به بند می دهم گر تو اسیر می بری
می تپد قلبم و با هر تپشی قصه ی عشق تو را می گوید
دلم را به کجای این شهر مشغول کنم که نگیرد بهانه ی تو را ...
زندگی نیست بجز عشق بجز حرف محبت به کَسی وَر نه هر خار و خسی زندگی کرده بسی
زندگی چیست ؟ به جز لحظه ی خندیدن تو
من از قیدت نمی خواهم رهایی
خیمه بزن بر قلب من صاحب این خانه تویی
تو بهانه زیبا برای تکرار نفس کشیدن هر روز منی